بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

ما همه خوبیم!!!

ایستاده ام کنار خیابان...ماشین نیست...اتوبوس ها شلوغ و پر از آدم...سنگینی ام را از این پا به پای دیگر می اندازم، مدام و بی وقفه که ناگهان درد تیر می کشد توی کمرم...می دانم که رنگ از چهره ام پریده و لرزان پاهایم را محکم می فشارم کف خیابان تا کمی از فشار درد کم کنم!دردی که هر بار می خواهد به یادم بیاورد که زنده ام..که هستم هنوز، که نفس می کشم  و بدتر از همه هنوز غمگینم...هر که بود حتمن الان می گفت خب ایرن دیدی که چه راحت و احمقانه و مضحک می توانی بمیری راس ساعت 4 صبح توی جاده ای تاریک که می آید به سمت تهران، شهری که چه قدر خاطره های تلخ و شیرینم را در خود جای داده است...می توانستی راحت و آرام در راه برگشت از مهمانی و در حال گپ زدن با دوستان و لبخند بر لب بمیری...پس آدم باش!خوشحال باش!دلگیر نباش!استفاده کن!از همین لحظات اندکی که تو حتا نمی دانی می توانی دقیقه هایش را به هم وصل کنی یا نه؟که ثانیه های بعدی را فرصت داری تجربه کنی یا نه؟بخند و به این غم موذی درونت پشت پا بزن!

همه ی این ها را مرور می کنم و نمی دانم چرا باز هم غمگینم و دلم گرفته!امروز داشتم به این فکر می کردم که چه قدر از زنده بودنم متعجبم و شوکه ولی واقعن از ته دل خوشحال نیستم!چرا؟