بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....


نشسته بود سر خیابون.یه خیابون شلوغ و بزرگ.پر از آدم و ماشین....

روی یه صندلی چوبی کهنه نشسته بود و پشتی صندلی رو تکیه داده بود به تیر چراغ برق و پاهاشو تو هوا تاب می داد.موهاش بر عکس همیشه که سفید یک دست بود، خرمایی بودند و لا به لاش چند تار موی سفید هم دیده می شد....

شلوارش کهنه بود و رنگی که زمانی قهوه ای سوخته بود به سفیدی و قرمزی می زد، بهش گفتم این قدر عوض شدی و کهنه لباس پوشیدی که انگار نه انگار کل دنیا می شناسنت....گفتم دقت کردی که هیچ کی بهت توجه نمی کنه و همه بی تفاوت از کنارت عبور می کنند، و حتی ازت یه امضا هم نمی گیرند؟!جواب نداد.خیره شد بهم...چشماش قرمز بودند و خسته....انگار یه عمر زندگی طولانی غم انگیز رو تو چند دقیقه گریه کرده بود....اشک تو چشام جمع شد.گفت چرا گریه می کنی؟جواب ندادم....یه پرده ی تار جلوی چشمامو گرفته بود.دوباره گفت چرا گریه می کنی؟گفتم مثل خواب می مونه برام دیدنت.....خندید و گفت بیا....راه افتادم دنبالش.....تند می رفت بدون نیم نگاهی به پشت سرش  و بی اعتنا به تموم تلاش من تا اون پیراهن و شلوار کهنه و موهای خرمایی رنگ رو میون سیل جمعیت گم نکنم...چشمام به دودو افتاده بود و ترس از دست دادنش برای همیشه لحظه ای رهام نمی کرد.

تمام طول شب به دنبالش می رفتم...بی وقفه...بدون چشم بر هم زدنی....تا خود صبح....بیدار که شدم، پاهام از شدت راه رفتن و دویدن های بی وقفه، متورم شده بود و جایی در نزدیکی قلبم، تیر می کشید....