بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

برای مادرم.....

موهایم را شانه می کنی و گریه می کنی....هق هق امانت را بریده..سخت و برنده...درهم شکستی...لب هایم را گاز می گیرم و به خودم می پیچم تا اشک هایم سرازیر نشود...تا حس نکنم این درد موذی را که از فرق سرم شروع می شود و جایی در میانه ی دلم گم می شود...موهایم را جمع می کنی و محکم می کشی...سرم را از شدت درد بالا می کشم...کش را می اندازی دور مو هایم و در میان بغض و گریه می گویی بلند شو...می خواهم که نفهمم این تکان عجیب شانه هایت برای چیست...می خواهم به این ذهن کوچکم و این روح کودکم اجازه ندهم که درک کند اوج سختی و عذابت را...اما نمی شود...دیر گاهی است که بزرگ شده ام بی آن که خود بدانم....بزرگ شده ام و می فهمم تمام غصه های تلمبار شده بر روی دوش هایت را....می فهمم آن روی پشت بام نشستن های دم غروبت را و خیره شدن به خیابان های پست و نامرد این شهر را...هنوز بچه به حساب می آیم و می دانم که روی من و کمک هایم حساب نمی کنی...و نه حتی دلداری هایم...از گریه ات گریه ام می گیرد...می گوید برای چی گریه می کنی؟می گویم برای مادرم......