بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

آدم برفی!


می گویم نرو...تو دختر زمستان های سختی...دختر سرمای استخوان سوز...می گویم تو را چه به سرزمین های گرم و آفتابی...جواب نمی دهی...همان طور خیره شدی به انتهای خیابان...می دانم!حتما داری با خودت می گویی پس کی می رسد وقت رفتن و خداحافظی...اما نمی دانی که دیگر نیستی وقتی تابش بی رحم خورشید آب کند دیوار بخار دهانت را...می گویم تو با تازیانه های توفنده و سرد باد بزرگ شدی! حالا کجا می خواهی بروی...آخر تو را چه به آن گرمای خفقان آور...گوش نمی دهی...انگار زندگی چندین و چند ساله ات با این پشت بام های همیشه پوشیده از برف و درختان لخت و یخ زده، منجمدت کرده...که دیگر فرقی نداری با قندیل های بلورین یخ....اما مگر می شود ندانی که له می شوی زیر سنگینی فسیل شده  نگاه خورشید....یخ دهانت آب نمی شود اما زیر بارش داغ حرف هایم...و می روی.... و من مطمئن می شوم که دیگر بر نمی گردی......