بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بیکران آبی دریا!

 آبی دریا، در مقابلم خودنمایی می کند...آفتاب داغ بر روی موج های بیکرانه اش می شکند و تلالویی جادویی را در برابر چشمانم رقم می زند....همه چیز در سکوتی محض و ایستا پنهان شده...حتی صدای مرغان دریایی هم به گوش نمی رسد...من اما این جا درست در برابر این همه آبی نشسته ام در یک ایوان کاهگلی...و تکیه داده ام به خنکای دیوار قدیمی....این جا که نشسته ام از شر تابش مدام آفتاب در امانم...تقابل دیوار کاهگلی و سکوت مواج دریا...ماتم کرده....گوش هایم فقط سکوت می شنوند و گاه صدای هم آغوشی موج و شن های ساحل را...آهسته نزدیک می شوی...موهایت سپیدتر از همیشه...لخت...از دو طرف سرازیر شده بر روی شانه های تکیده و لاغرت...لبخند می زنی..لبخندت می شود شبیه به تمام زندگی ام....عبور می کنی از مقابلم و من خودم را می سپارم به آبی پیراهنت که یکی می شود با بیکران آبی دریا....