بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

و من می شوم دختری که به باد عاشق بود....

دستم را از پنجره ی ماشین بیرون می آورم...رو به باد.... باد با آن نیروی اساطیری اش می وزد و  جای دست تو را بر دستم که هنوز گرمای اطمینان بخشش را حس می کنم، تقدیس می کند...

دستانم را در امتداد شانه هایم باز می کنم و هم چون هواپیما به سمت راست اوج می گیرم، بدنم  به سمت پنجره مایل می شود و تمام غصه های قدیمی و غم های تکراری توی قلبم سرازیر می شوند به سمت دستم و باد یکی یکی آن ها را از نوک انگشتانم برمی چیند و جایی میان شمشادهای کنار اتوبان پنهان می کند.....سرعت دیوانه وار باد گوش هایم را کر می کند و موهای نازک دستم را هم چون گندم های طلایی نورس می رقصاند و من دلم را در این قمار آسمانی به باد می بازم....