بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

مایع حیات بخش سرم را تصور می کنم که  تمام آن لوله ی نازک و شفاف را طی می کند و وارد رگ های بی جانم می شود...گرما هم چون هیولایی بی رحم و وحشی بر وجودم چنبره زده و قصد مدارا ندارد با این تن خسته ی من...دانه های درشت عرق را حس می کنم که در مسیر ستون فقراتم پایین می روند و شمارشان دیگر از دستم در رفته....اتوبوس شلوغ و پر از همهمه و جیغ و داد بچه های لوس بر سنگینی سرم فشار می آورد...پشت چراغ قرمز ایستاده ایم و من می خواهم به هر چیزی فکر کنم تا این حالت تهوع موذی و مرموز نباشد..که چنبره زده پشت گلویم و می خواهد هر آن خودی نشان دهد...چشمان را بر آن همه هیاهو می بندم و سعی می کنم روی درد طاقت فرسای کمرم تمرکز کنم..تا از یاد ببرم تهوع را که چنگ زده به بیخ گلویم و .....

شده تا به حال توی خیابان و اتوبوس با حال بد گیر افتاده باشید و آن موقع تمام آرزویتان بشود یک بالش و پتو و خنکای کولر آبی؟

یک ساعت بعد توی بیمارستان روی سپیدی ملافه های تمیزش دراز می کشم و خودم را می سپارم به رخوت جادویی و خواب آور مایع شفاف سرم که وارد رگ های بی جانم می شود  و با بی جان ترین لبخند روی زمین، زیر صدای ممتد پنکه ی سقفی به خواب می روم.....