بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

نشسته ام کف حمام و زانوهایم را بغل کرده ام...خیره شدم به تشت زرد و آبی که سرازیر می شود سمت راه آب....از لا ی در نگاهم می کنی...قصد هیچ کاری نداری انگار...نمی دانم به چه فکر می کنم و یا در آن تشت پر از آب به دنبال چه می گردم....شانه هایم را گرد کرده ام و حلقه زده ام به دور خودم و هیچ کس را هم داخلش راه نمی دهم...بخار تمامی فضای کوچک حمام را پر کرده....سرم به دواره افتاده....صدای آب گوش هایم را کر کرده...نوک انگشتانم از بس که توی حمام ماندم پیر شده...ولی انگار برایم مهم نیست...ای کاش می دانستم به چی فکر می کنی؟!من اما این جا نشسته ام چوی احساس می کنم نای برگشت به آن اتاق شلوغ و درهم را ندارم...احساس می کنم کارتن های پر و خالی روی روانم پا می گذراند و دهن کجی می کنند به تمامی احساسات مزخرفم...این جا نشسته ام تا شیشه ی لرزان خستگی و درماندگی ام را آن قدر بخار بگیرد که دیگر نبینم این حس ویرانگر را...نگران نباش...درست می شود!یعنی باید درست شود!درست نشود که ادامه دادن و کشان کشان خود را از این کوه بالا کشیدن، دیگر ممکن نمی شود!یک امشب و نهایت فردا را که کنار بیایی با این اخلاق از سگ بدترم، دوباره می شوم همان ایرن همیشگیت...تو که دیگر باید عادت کرده باشی به این ابر بهاری که آمده به آسمان زندگیت و می خواهد تا آخرین قطره اش را برای تو ببارد!