بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

برای مادرم.....

موهایم را شانه می کنی و گریه می کنی....هق هق امانت را بریده..سخت و برنده...درهم شکستی...لب هایم را گاز می گیرم و به خودم می پیچم تا اشک هایم سرازیر نشود...تا حس نکنم این درد موذی را که از فرق سرم شروع می شود و جایی در میانه ی دلم گم می شود...موهایم را جمع می کنی و محکم می کشی...سرم را از شدت درد بالا می کشم...کش را می اندازی دور مو هایم و در میان بغض و گریه می گویی بلند شو...می خواهم که نفهمم این تکان عجیب شانه هایت برای چیست...می خواهم به این ذهن کوچکم و این روح کودکم اجازه ندهم که درک کند اوج سختی و عذابت را...اما نمی شود...دیر گاهی است که بزرگ شده ام بی آن که خود بدانم....بزرگ شده ام و می فهمم تمام غصه های تلمبار شده بر روی دوش هایت را....می فهمم آن روی پشت بام نشستن های دم غروبت را و خیره شدن به خیابان های پست و نامرد این شهر را...هنوز بچه به حساب می آیم و می دانم که روی من و کمک هایم حساب نمی کنی...و نه حتی دلداری هایم...از گریه ات گریه ام می گیرد...می گوید برای چی گریه می کنی؟می گویم برای مادرم......
نظرات 33 + ارسال نظر
بنفشه خاتون 29 دی 1388 ساعت 15:09

چقدر عکسی که این گوشه گذاشتی به حال و هوای نوشته ات نزدیکه

زهرا باقری شاد 29 دی 1388 ساعت 16:30

موهایم را شانه می زنی و گریه می کنی...آفرین ایرن...هرکدوم از نوشته هات یه دنیان...

مون مون 29 دی 1388 ساعت 16:36 http://keyboard.blogsky.com

چقد واقعی بود
همشون تموم شده... اون روزا رفته .... شاید الان اتفاقات خوبی داره میوفته . ... بیا بیرون از اون روزا

شاید الان مامان آقات خوشحاله

بی تا 29 دی 1388 ساعت 16:46 http://khanoomek.blogfa.com/

خیلی خوب بود....تموم این صحنه ها آشنا بود برام و واقعی...
شراگ رو هم ماچ می کنم اونم روی ماهتو می بوسه

رعنا 29 دی 1388 ساعت 17:02

آفرین به تو که تو این هیرو ویری که تو محله کرگدن ایناس آپ کردی و حال و هوای ما رو هم عوض کردی
ماماناوقتی گریه میکنن دل آدم بدجوری میگیره

بهنام 29 دی 1388 ساعت 18:39 http://rocpina.persianblog.ir

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه ی پر نیلوفر
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه ی پر نیلوفر باران
که پیرهنش دست خوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه ی نیلوفر ها
که از سفر دشوار آسمان باز میآمد

..........

سلام
امیدوارم که حالت خوب باشه !
وبت رو خوندم ؛
خوبه ! بهتر از این ها هم می تونه باشه ...
به هر حال قشنگ می نویسی ! خوشم اومد واقعا

من لینکت کردم
منتظر حس گرمای حضورت و لمس ردپای عبورت هستم ...

نگار 29 دی 1388 ساعت 19:00

یادم از بچگیهای خودم افتاد. وقتهایی که شیفت صبح بودم و علیرغم اینکه مجبور بودم صبح زود چشمهامو به زور باز نگه دارم توی کلاسهای نمور و بی روح ، خوشحال بودم از اینکه مامانم وقتی دارم می رم مدرسه خونه ست و موهامو برام می بنده. کاش هیچوقت یاد نمی گرفتم خودم موهامو ببندم ... می بینی؟ به همین سادگی یک لذت لیز می خوره و می افته توی چاه ِ عمر آدم ...

نگار 29 دی 1388 ساعت 19:01

تازگی خیلی کابوس می بینم ایرن ... توی خواب می لرزم به خودم و گریه می کنم اما بیدار که می شم صورتم خشکه. این بیرون همه چی آرومه ... اون تو چه خبره آخه؟!....

ali mahrooz 29 دی 1388 ساعت 19:44 http://www.byrapid.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی قشنگ و جالبی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مورد فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

چقدر حس آشنایی بود برام ...
گریه ی مادر و کودکی که به خودش قول داد که هیچگاه نذاره چشمهای مادرش به خاطر اون گریان بشه ..بزرگ شده و هنوز با تمام سختی بر قولش ایستاده ..نگاه دیگه ایی به گریه ی مادر ..
حس نوشته هات رو دوست دارم ایرن ..

این مدل نوشته هات که غمگینه دل آدم رو خون میکنه...انگار صدای روحمو میشنوم که داره گریه میکنه...چرا وقتی از بچگیهات میگی بیخودی بغضم میگیره؟...چرا اینجوری میشم یهو؟...

چقدر این کامنت ؛بنفشه خاتون؛ نکته سنجانه بود...
آره...انگار یکی از خاطرات اون زن کنار صفحه بود...انگار موهاشو بسته و کنار پنجره نشسته تا به اون روزای غمگین دور فکر کنه و یواشکی گریه کنه...

خونه جدید خوبه؟...راحتی؟...حال و احوالت چطوره؟...
نمیدونم چرا ولی تو این لحظه بعد مدتها دوباره دلم خواست اینجا گل بذارم و دوباره شاکی شدم که چرا این بلاگ اسکای آیکون گل نداره...گمونم اولین بار شش هفت ماه پیش بود که به این مشکل برخورده بودم!...یادته؟...
خیلی مخلصیم...


برای اشک های مامانت اشکم در اومد

سلام.... مایل هستین با هم تبادل لینک کنیم؟؟؟

[ بدون نام ] 30 دی 1388 ساعت 08:48

خیلی قشنگ بود

کرگدن 30 دی 1388 ساعت 10:11

خدا همهء مادرا رو حفظ کنه ...
سلامتشون بداره و لبهاشونو بخندونه ...
دلم واسه مامان تنگ شد اینو خوندم ...
خودت خوبی تاواریش ؟!

nardaneh 30 دی 1388 ساعت 20:26

elahi...iren manam ba in matnet gerye kardam...

حامد 30 دی 1388 ساعت 23:43

گریه...لب...بار...غروب...روح...تلمبار...دوش....بغض
مادر

محسن 1 بهمن 1388 ساعت 11:08

سلام و درود بر اسپانسر ترین آدم روی زمین و هوا
مرسی بابت چهل هزار تومن
حاج اصغرم اومد تو تیم ما
تقی شماره ۱۵
کامبیز شماره ۲۳
حاج اصغر شماره ۱
من شماره ۷
پشت پیراهنمون هم اممامون رو نوشتیم
فقط حاج اصغر رو نوشتیم h.asghar
دوست جون اینجاست الان و داره صورتش رو میخارونه
بیارمش خونه مامان بزرگ آش بخوره؟

ایرن 1 بهمن 1388 ساعت 11:12

آره بیارش اگه میاد!
پس تبلیغ من چی میشه....
عکس منم بزرگ بزنید رو پیراهناتون شاید یه بابای پولدار پیدا کردی!

با سلام و احترام
وبلاگ انتظار...انتظار
به روز شده و مشتاقانه منتظرنظراتـــــ وانتقاداتـــــ شما دوستــــ گران قدراستــــــ .

ماتئی 1 بهمن 1388 ساعت 12:38 http://roospigari.blogspot.com/

من خیلی برای پدرم گریه کردم خیلی وقتا نشستم خیره شدم به افق خیلی فکر اکردم خیلی گریه کردم اینا رو می گم که بگم این پستتو خوب می قهمم
سلام
بی تا رو دیدی؟ بوسیدیش از طرف من؟ چند تا؟

مانی 1 بهمن 1388 ساعت 16:31 http://www.manimahmoudi.com

سلام . . . حکایت گیس و شونه و بغض همیشه قشنگه



به روزم

احسان 1 بهمن 1388 ساعت 18:16 http://ehkazemi.blogfa.com

سلام
مادر
قشنگترین واژه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱

رویا 1 بهمن 1388 ساعت 23:13 http://hamsarbanoo

سلام
بعد از خوندن آخرین پستت یه بغض عجیبی راه گلوم رو بست و بدجوری منو به فکر فرو برد .

بهار 3 بهمن 1388 ساعت 00:45 http://bazieakhar.blogfa.com

کاملا حرفتو قبول دارم سیستم های خود گران یا سازمان چابک و رهبری درین سیستم ها تحت نظریه های لیوتار هستند که جهان خرده روایت ها جایگزین کلان روایت ها می کند این هم تو محتوا موثره چون جنبش سبز خودش از لایه های متفاوت اجتماعی با خواست های متفاوت شکل گرفته و هم تو فرم که قاعدتا کنترل و برپایی تظاهرات در کلان شهر ها امکان امکان نداره

بهار 3 بهمن 1388 ساعت 00:48

من اینجا اشتباه نظر گذاشتم ببخشید

سمیرا 3 بهمن 1388 ساعت 00:53 http://biyataberavim.persianblog.ir

آخ مادرم...مادرم....مادرم

کرگدن 3 بهمن 1388 ساعت 13:48

خوش گذشت مارکوپولوئیت در ولایت ما ؟!

حامد 4 بهمن 1388 ساعت 00:03 http://breathless.persianblog.ir/

خوبی؟
دیدی سفرو مطابق میلمون رقم زدیم؟
چه حالی داد اون برف بازی نه؟
گفتم الان میام اینجا آپدیت کردی
حتمن سرت شلوغ بوده
بعدم توی سفر شنیدم که می گفتی شعر میگی...خب اگه نمیذاری اینجا بده من بخونم...به قول محسن پیلیز!

زهرا باقری شاد 4 بهمن 1388 ساعت 09:44

منم ایرن...منم خسته م...منم اون حجم سفید پر از یاس رو به همه چیز ترجیح می دم...ایرن کاش بشه ببینمت..دلم هواتو کرده...بهت نیاز دارم به گمونم...تا بشینم برات کلی از داستانهایی که می نویسی بخونم..تا ذهنم رو برات بریزم روی دایره...

سلام
مادران نسل قدیم چقدر مظلومند...
این فرشته های بال بسته ی روی زمین...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد