بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

 

گاهی اوقات دلم می خواهد یک کادیلاک قدیمی داشتم با یه فلوت.راه می افتادم از این شهر به اون شهر.توی رستوران ها و بارهای خلوت و متروکه و بی مشتری وسط جاده های بیابان برهوت، آهنگ می زدم و در قبالش اندکی غذا می گرفتم و یک جای خواب.... 

گاهی اوقات دلم می خواهد وابسته به مکان و .... نبودم و و پشت پا می زدم به تمام وابستگی ها و می رفتم، فقط با یک کادیلاک قدیمی و یک فلوت..... 

آن قدر می رفتم که روزی در انتهای جاده ای دم غروب و خلوت، کنار جاده می نشستم و گوش می سپردم به صدای عشق بازی آرام باد و گندم های برشته ی گندم زار...گوش می سپردم به مرگ تدریحی کاکتوس ها، زیر بیرق بی رحمانه ی آفتاب.... 

غرق می شدم در سکوت وهم انگیز جاده ی خاکی دم غروب و آن گاه چنان آهنگی می نواختم که کلاغ های پیر در تمام عمر دویست ساله شان نشنیده باشند و مترسک های خسته ی گندم زار از شدت زیبایی اش به رقص در آیند.....