بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

خاطره ی زمستانی.....

توی رختخواب گرم اول صبح، پهلو به پهلو می شوم و پتو را تا بالای سرم می کشم...پتو کوتاه است و سرمای موذی، خود را از لا به لای انگشتان پاهایم به درون می کشد....چشمانم را نمی خواهم باز کنم...مادرم هم چنان خستگی ناپذیر و پابرجا صدایم می کند تا بلکه از این رختخواب گرم چهارخانه ی صورتی و پتوی نازک پشم شیشه ای دل بکنم.....

مسیر اتاق تا دست شویی انتهای حیاط یک دست سفید شده و پارو زدن های مدام مادرم حریفش نمی شود.....پاهایم  در آن دمپایی های چند سایز بزرگ تر لخ لخ می کند و برف که موذی تر از سرماست راه خود را از پارگی کنار دمپایی پیدا می کند و پاهایم از سردی بی مروتش ....کرخت تر می شود.....

آب داغ که از لوله ی کتری سرازیر می شود ...بخار از لابه لای درز و لولای در بلند می شود و صدای چرق چرق باز شدن یخ....و بالاخره در باز می شود....سفیدی یک دست کوچه و عمق چند سانتی متری برف که پاهایم تا نیمه در آن فرو خواهد رفت...منتظرم هستند....دستان بدون دست کشم، در جنگی نا برابر با دسته ی آهنی  و سرد کیف مدرسه و  سوز  بی پدر زمستانی در آستانه ی شکست است....و من بی طاقت تا رسیدن به آن در بزرگ آبی رنگ پوسته شده ....فقط چند قدم....

پشت میز نشسته ام....کفش ها و جوراب هایم کاملا خیس هستند و من حتی با کاپشن صورتی چهار خانه ام سگ لرز می زنم...بخاری نفتی و زپرتی کلاس کفاف گرم شدن چهل بچه را با پاهای خیس نمی دهد و من هنوز در فکر گرمای رختخواب اول صبح......

سرم را رو به آسمان می گیرم.... با چشمان بسته...... نرمی برف را بر پوست صورتم حس می کنم....دماغم قرمز شده و آب بینی ام سرازیر....چشمانم را که باز می کنم دانه های درشت و پنبه مانند برف را می بینم که از منبعی بی منتها و نامعلوم، فرو  می ریزد...چشمانم از آن همه سفیدی معلق و سرازیر...سیاهی می رود...روی برف های تلمبار شده و یک دست فرو می روم....سرمای بی بدیل برف...گرمم می کند و من فرو تر می روم...