بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

ایستگاه فاطمی

سرم را تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس.آن سوی خیابان ماشین ها سریع و پر شتاب عبور می کنند!دخترک با قدی به نسبت کوتاه و مقنعه ای مشکی و خیلی بلند، عینک قاب فلزی گرد بر روی چشم ها و یک جعبه ی سه تار در دست، از خیابان عبور می کند!راننده ی پراید محکم می زند روی ترمز و در چند میلی متری دختر توقف می کند،‌دخترک بر می گردد سمت راننده و با فریادی که به نسبت جثه ی کوچکش شبیه کولاکی است زمستانی به راننده بد و بیراه می گوید!مرد راننده خونسرد است، دست هایش را گذاشته روی فرمان و منتظر اتمام حمله های دخترک..دختر پایش را می آورد بالا و محکم می کوبد به پلاک ماشین!مرد می خندد!شاید خنده اش عصبی است و مقدمه ی یک دعوای درست و حسابی، شاید هم نه!دختر نعره می کشد و می گوید: نخند!نخند!نخند! انگار که تمام حروف و کلمات توی ذهنش تبدیل شده باشد به این کلمه ی 4 حرفی! جعبه ی سه تارش را می آورد بالا و محکم می کوبد روی کاپوت ماشین!با ضریاتی شدید و بی درنگ!می کوبد و فریاد می زند که نخند!نخند!مرد دیگر نمی خندد!دارد از ماشین می آید بیرون که چراغ سبز می شود و ما ایستگاه فاطمی را ترک می کنیم....