بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

یک روز تعطیل...

نون ظرف‌ها را آبکشی می‌کند و می‌دهد دست شین.از این جا که من نشسته‌ام نون دیده نمی‌شود، تنها امتداد دستش را می‌بینم که هر چند ثانیه یک بار بشقاب و یا لیوانی را به سمت شین دراز می‌کند.شین با آن موهای فر بلندش روی لبه‌ی پنجره نشسته و با دستمال سفید و تمیز ظرف‌ها را خشک می‌کند.ما توی هال نشسته‌ایم.کسی حواسش به نون و شین نیست.همه سیگار می‌کشند و حرف می‌زنند و هر از گاهی هم می‌خندند.من همین طور به شین نگاه می‌کنم و او گاهی نگاهم را با لبخندی محو جواب می‌دهد.همان موقع ب چیزی می‌گوید و کسی نمی‌بیند که لبخند شین محو می‌شود.شین می‌خواهد بیاید سمت هال و کسی نمی‌بیند که چرا به جایش بر می‌گردد سمت حیاط.بچه‌ها می‌خندند و کسی متوجه فشار دست‌های شین بر لبه‌ی سرد و آهنی پنجره نمی‌شود که با چه تلاشی می‌خواهد از افتادنش جلوگیری کند.سین سیگارش را پک می‌زند و شین سقوط می‌کند.من فریاد نمی‌زنم.کمک نمی‌خواهم.به جایش چشمانم را می‌بندم و شروع می‌کنم به شمردن.به 4 نرسیده صدای برخورد شین با گلدان‌های شمعدانی توی حیاط از لا به لای حرف‌های بچه‌ها در گوشم طنین انداز می‌شود. سین سیگارش را توی جاسیگاری خاموش می‌کند و باد پرده‌ی سفید حریر را با خودش می‌برد....