بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

امروز دختری توی بیمارستان به دنیا آمد.ما رفتیم به دیدنش.حس خوبی نبود که یک موجود دو کیلو و نیمی کوچک با چشم‌های توسی به تو زل بزند و تو حتا نتوانی ادای خندیدن را دربیاوری.همه خوشحالند از این که یک دختر سالم و زیبا نصیبشان شده و من به آینده فکر می‌کنم.به سرزمینی که قرار است نیلیلا توی آن بزرگ شود.به پدر بیکارش و هزینه‌های زندگی.به این که چه‌قدر می‌‌تواند خوش‌بخت باشد تا آرزوهایش تبدیل به عقده نشود.دلم می‌خواست شانه‌های نحیفش را بگیرم و سرش داد بزنم و ازش بپرسم لعنتی برا چی اومدی تو این دنیا؟ 

امیدوارم این خواب خوش بعدازظهر زیر نور گرم پنجره‌ی بیمارستان همیشگی باشد. این آرامش ولو شده توی چشم‌های نیمه بازت دایمی باشد....امیدوارم هیچ وقت از مادرت نپرسی برای چی منو به دنیا آوردین.و هیچ وقت به خاطر وجود سنگینت در این زندگی کسی را مقصر ندانی....