بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

تجریش-راه آهن

دختره نشسته ته اتوبوس.روی یکی از 5 صندلی ردیف آخر که روی موتوره و همیشه هم داغه!موهاش اون قدر مشکیه که صورتش کنار اون همه سیاهی، بیشتر شبیه به یه ماسک گچیه!یه کاپشن بادی و بزرگ صورتی تنشه و جوراب های راه راه مشکی و زرد که میون کفش های پاشنه بلند سفید براق خودنمایی می کنن!یه کیسه فریزر دستشه توش پرِ لوازم آرایشه!پر از رژ که اکثرشون هم در ندارند!از توی کیفش یه آینه ی بزرگ در میاره، از این دور پلاستیکی ها.بعد یه رژ قرمز درمیاره و شروع می کنه لباشو قرمز کردن، توی تکونای شدید اتوبوسِ در حال حرکت دستش می لرزه و رژ به این ور و اون ور صورتش مالیده میشه.پاکشون نمی کنه و همین طوری حجم چرب رژ رو می ماله روی لباش!زن های داخل اتوبوس نگاش می کنن، با تمسخر، با سرزنش، با دلسوزی، با ترحم، با استغرالله زیر لب گفتن، با طعنه و کنایه...دخترک صدای پچ و پچ و خنده ها رو که می شنوه به یک باره آینه رو پایین میاره و با چشم های درشت سیاهش خیره میشه به ماها! همه سکوت می کنن و شاید هم از ترس دیوانه بودن دختر می ترسن. دختر چشماشو تنگ می کنه و با ناز و ادا صورتش رو به حالت قهر پنهان می کنه پشت آینه ی قاب پلاستیکی آبی رنگش و دوباره رژ رو می ماله به لب هاش.....صدای خنده و پچ پچ دوباره اتوبوس رو بر می داره!