بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

هزینه!

...............................
نظرات 43 + ارسال نظر

انتخاب با تو اه و نه هیچ کس دیگه.شک نکن.جور دیگه ای سعی کن.

منوخودم 30 تیر 1388 ساعت 13:14

گریه کردم ...
نمیدونی چقدر با تو بودن خوبه..نمیدونی..
نمیدونی که این مرگ لعنتی هر شب تو ذهن بیمار من هم غوطه میخوره...
نمیدونی نمیتونم تصور کنم یه لحظه بدون تورو...
اونقدر وجود تو توی زندگی من عمیق و وسیع بوده که حتی یه تکون کوچیک هم تن و بدن من رو به لرزه در میاره...
ایرن من..
چه لحظه های نابی رو باهم سپری میکنیم..
بگذار تنها نشانی از ما....
بیا تا اونجا که میشه بام باشیم و حالا حالا ها به مرگ بخندیم...
ای امید من
دلم میچسبه سقف آسمون وقتی این جمله رو میگم..امید من..امید من..

سلام... من شما رو از قبلا میشناسم...
نگار واسم گفته بود...
میام بهتون سر میزنم همش...
اینجا چرا شکلک نداره؟
میخوام گریه کنم چجوری باید اینکارو بکنم؟
شکلک گریه میخوام...

این بلاگ اسکای لعنتی تر از بلاگفا شکلک نداره....باید بدون شکلک و در قالب بهترین کلمات قیافه و حس و حالتو تشریح کنی....

بی تا 30 تیر 1388 ساعت 13:19 http://khanoomek.blogfa.com/

خب اول شدی قربونت برم!!


چندتا کامنت از یه آدم عوضی واسه عکسام داشتم . کامنتارو گذاشتم بعد از تائید...از سر اجبار...واسه خودمم دردسره به خدا...


خوبی تو؟
محسن خوبه؟؟

حالم امروز خیلی بده...وحشتناک دیپرسم...

نگار 30 تیر 1388 ساعت 13:20 http://www.cheshmmak.blogfa.com

من همیشه فکر می کنم توی این دنیا جا برای خیلی چیزها تنگه ... که بزرگترینش عشقه. شاید هرگز نتونم از بندهای لعنتی این دنیا فرار کنم، شاید یک روز مجبور بشم واقعیت گند رو قورت بدم، اما شاید اگر مُردم ، بتونم کاری بکنم ... شاید شاید شاید ... نمی دونم.

یک اپ سیاسی گذاشتم.

دختر تو چرا اینطوری شدی؟
چرا مرگ ؟
آخه حالا وسط خوشبختی به مرگک فکر میکنن؟
بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز

بی تا 30 تیر 1388 ساعت 14:29

آسمون همون رنگه کثیفه...همه جا...باور کن

زهرا باقری شاد 30 تیر 1388 ساعت 15:00

ای وای نه! مرگ نه! بهش فکر نکن به ویژه شبها. این می تونه خطرناک باشه. هرچند..این حس رو منم دارم..دقیقا همین حس رو ...و اونوقت دارم بهت می گم که این حسو بگذار کنار!!!!
ایرن! این حس من رو به یک دوره افسردگی بد رسوند..نگذار این اتفاق برات بیفته.

دختر آبان 30 تیر 1388 ساعت 19:45 http://fmpr.persianblog.ir

نمیخوای ادای این آدمای الکی خوش رو دربیارم که وای مرگ نه و این حرفها . درسته بالاخره همه یه روز میمیریم اما ایرن جان تو به نظر من الان با محسن خوشبختی پس یعنی خیلی چیزا داری
بیخیال مرگ بابا

دختر آبان 30 تیر 1388 ساعت 19:46 http://fmpr.persianblog.ir

راستی جدای تمام این حرفها عاشق این جمله ات شدم
مرگ می شود مرگ تدریجی و آهسته آهسته ی آن دیگری که هنوز هست....

حامد 31 تیر 1388 ساعت 00:40 http://breathless.persianblog.ir/

بعضی وقتا فکر می کنم خوبه که اون ته ته ها مرگ هست که به همه چیز پایان بده...البته این واسه بعضی وقتاست نه همیشه!
اما اینکه از مرگ می ترسی یعنی زندگی الانت رو دوست داری...اینجوری نیست؟

رعنا 31 تیر 1388 ساعت 09:09

این فکرارو از سرت بیرون کن دیشب ابراهیم گلستانو دیدی؟ وقتی در مورد مرگ فروغ ازش برسیدن سعی کرد خیلی خونسرد باشه و گفت که اینم جزیی از زندگیه و از این شرو روا ولی ته نگاه پیرمرد یه چیزی فرو ریخت وقتی داشت این دروغو میگفت.

نه ندیدم...
ولی مصاحبه با پسر ابراهیم گلستان رو دیدم که گفت وقتی فروغ مرد پدرم تموم شد و دیگه انگار یه مرده ی متحرک بود و زندگی رو از سر اجبار می گذروند...
گفت وقتی حال بابام رو پس از مرگ فروغ دیدم به فروغ حسودیم شد....

رعنا 31 تیر 1388 ساعت 12:13

به روزم

رعنا 31 تیر 1388 ساعت 12:28

عزیزیم همینکه لطف میکنی و بهم سر میزنی و نظر میدی یه دنیاست. چرا باید از راهنمایی ها و نظراتت ناراحت بشم.
ولی هر چی زور میزنم نمیتونم زیاد بنویسم . فکر میکنم خود داستان تعیین میکنه کجا آخرشه نه من . شایدم چون اینقدر حرف اضافه خوندم میخوام سر و ته ماجرا رو زود بهم برسونم .
به هر حال بازم ممنون .

رعنا 31 تیر 1388 ساعت 12:36

این فیلمهای کوتاه اپیزودیکو دیدی که با چه سرعتی یه شخصیت وارد داستان میشه و با همون سرعتم تکلیفش معلوم میشه من دنبال یه همچین حسی تو نوشته هام هستم میدونی اگه میشد تصویر اون چیزی که در داستان تو ذهنمه رو بکشم شاید بهتر بود. اینکه مثلا وقتی زن در خونرو باز میکنه زاویه دیدم کجاست و اینکه توی خونه یه تاریکی مطلقه و باریکه نور حاصل از بیرون افتاده روی عکس بچه.
میدونی نوشتن فقط یه بعد از اون ایده توی ذهنو نشون میده
شاید بهتره برم فیلم داستانارو بسازم !!. دارم عمیقا درک میکنم که چرا به سینما میگن هنر هفتم .

پرند 31 تیر 1388 ساعت 13:32 http://gipsymoonn.blogfa.com

... چنان که آغاز کرده ای بر همان نیز خواهی بود...

حامد 31 تیر 1388 ساعت 15:34 http://breathless.persianblog.ir/

بعضی وقتا فکر می کنم اتفاقای گذشته بدجوری بهمون ضربه زده...انگار که انتظارش رو نداشتیم...واسه همینه توش موندیم...

سلام ایرن...سلام عزیزی که خیلی وقتها بهت فکر میکنم...سلام گلی که من بی دعا رو وامیداری دعا کنم روز شادی پایدار و بی وقفه ات رو ببینم...
از مزگ نترس...از کجا معلوم همه ما یه روز با هم نمیریم؟...از کجا معلوم داغ تنها بودن رو دل هیچکدوممون نمونه؟...نمیگم منتظر سور اسرافیل هستم که همه با هم بمیریم حرفم اینه که روزهای با هم بودن رو با تصور روزای بی هم بودن تلخ نکن...

ضمنا کیفیت نوشته ات محشر بود...خود حس بود...طوری که من که اینچیزا رو به بازی میگیرم رو هم کمی ترسوند!...
محض رضای خدا یه مطلب بنویس که توش کمی هم از خوشبختی وصف ناپذیر با هم بودنتون باشه...

سلام
به خدا ایرن٬ سرم هر روز شلوغ و شلوغ تر میشه. حتی وقت نمیکنم به کارهای شخصیم برسم...
ببخشید دیر اومدم. ولی باور کن این گوگل ریدر لعنتیم هم نشون نداده هنوز آپدیتتو...
در هر صورت ما همچنان چاکر آبجی خانم گل گلابمون هستیم...

و اما درباره ی این پستت.
سیاه بود ولی اصلا برام تلخ نبود. این فکر و ذکریه که تو ذهن همه میره و میاد و جولان میده. حالا یه دوره ای کم و یه دوره ای زیاد...
ایرن بد نیست گاهی اوقات واسه خودت تراژدی توی ذهنت بسازی و غصه ی نداشتن چیزهایی رو بخوری که داری...
آدمه دیگه. گاهی شادمنگولی بهش حال نمیده...
ولی باور کن که اصلا اینطوری نیست که داغ کسی تا ابد روی دل کسی بمونه. خاک سرده. میبینی که. همین ندا که توی کل دنیا سر و صدا کرد عکسهاش٬ هیچکس الان یادشم نیست...
بگذریم از این حرفا. خلاصه که فکر نکن در این افکار پیشگام و تنهایی و هیچکس مثل تو نیست. مثلا همه (بدون استثنا) کم یا زیاد به فکر مرگ عزیزانشون میفتن. این رایجه. توی خانمها که دیگه نگو...
در کل خوب نوشتی و خوب منتقل کردی حست رو...

ولی خدایی این محسن انقدر دوست داشتنی هست که ارزش غصه خوردن بیخودی هم داره. یادم باشه توی لیست عزیزان خیلی عزیزم باشین و گهگاهی بیخودی غصه تون رو بخورم...

راستی کلی سوژه واسه پانتومیم از توی متنت پیدا کردم!!!
مثلا همین «تمامیت وجودی همه ی آدمها»

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:26 http://sabzaabii.persianblog.ir

سلام...دلم برات کلی تنگ شده عزیزم...راستش دیشب که خونه ی می نو اینا موندم...نه اینکه اونجاخوش نباشم...ولی بدون محسن واقعا سخت می گذشت لحظه ها...وقت خداحافظی یه چیزی و یه کسی بهم می گفت که دیگه محسنو نمی بینم...اما خب...خدا رو شکر...می بینی که چقدر خدا بزرگه...انگار دوباره محسنو بهم داد...بهم نخندی ها...این احساس امروز منه...و شاکرشم...می دونی؟...داشتم همین نیم ساعت پیش به محسن می گفتم خدا کنه موقع مرگمون از هم متنفر باشیم که به اون یکی سخت نگذره...خدا رو چه دیدی!؟...شایدم همینجوری شد و از مرگ هم خیلی هم ناراحت نشدیم...( شکلک خنده ی عوضی ای )...بابا...بی خیال...کو تا اون موقع...توکل به خدا...من که از خدا خواستم اول برم...دیگه به من چه محسن چی می کشه چی نمی کشه...

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:28

ایرن جان اینکه هی به چیزهای بد فکر کنیم...شده وسواس فکری ذهنهای خسته ی ما و کار شیطون عوضی لعنتی...وگرنه عمرن اگه خدا بخواد که ما رو اینجوری ناراحت و دپ ببینه...باید درمونت کنم عزیزم...دوات پیش خودمه...بذار بیام یه شبم پیش تو بمونم...همه ی دردات شفا پیدا می کنن...کی بیام؟...

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:30

من به شرفم قسم می خورم اون دنیا هست و اگه محسنت نزنه زیر همه چی ( شکلک عصبانی )...تو و اون مال همین برای هزاران هزار سال...اگه نبود بیا بزن تو گوشم...قبول؟...اونجا دیگه پولدارم نمی خواد باشی...پس این حوری موریا برای چی اند اونجا؟...سه سوت میری مکزیک بهشت و جزایر قناری و کلاغ و شتر مرغ و اینا...غصه شو نخور...

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:33

بیا...بیا یه لبخند بزن و بی خیال این فکرهای عوضی شبانه شو...من که خوب شدم...توام چون خواهرمی باید خوب شی...دست خودته مگه؟...دمت گرم...گشنه که بمونی بی خیال فکر مرگ و کوفت و... می شی...ایشالله همیشه پولدار و سلامت و خوش باشی...(یادت باشه قول دادی پولدار شی دست ما رو می گیرین)...خواهر من...زندگی تخمی تر از این حرفاست که مرگ ترسناک باشه...وقتی رفتیم می فهمیم...اما حالا حالا ها خدا خواسته خوش باشیم و با شوهرامون زندگی عاشقانه داشته باشیم و حالشو ببریم...پس خرابش نکن و بیا بازیتو ادامه بده...قبول؟...قبول...

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:38

تو زندگی در أن ...در لحظه زندگی کن...اون موقع خوشیها برات قشنگتر می شن و سختیها برات تحمل پذیر تر...غم فردا رو نخور که هنوز فردا نیومده...شاید یه بمب اتمی چیزی اومدو هممون با هم راحت شدیم...شایدم امام زمان تو دوره ی ما اومد و ما هم آدم خوباش بودیم و خدا خواست که دیگه نمیریم...دیدی؟...بی خیال...توپو بگیر که فرستادم تو زمینت...جانم فدای تو...باقی بقای تو...والسلام علیکم و الرحمه الله و برکاته...باچی؟...

بابت همه چی ممنون خواهرکم!

مریم ترین 1 مرداد 1388 ساعت 01:39

بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................بوس...بوس...بوس...بغل...بغل...بغل...قلب...قلب...قلب...دل...دل...دل...جیگر...جیگر...جیگر...قلوه...قلوه...قلوه...دست...دست...دست...پا...پا...پا..................

فرزام 1 مرداد 1388 ساعت 02:43

ایرن جان چرا مرگ آبجی ؟ونم اینقد نزدیک ا

علیرضا عسگری 1 مرداد 1388 ساعت 13:23

آخه ایرن اینا گفتند مدرسه ما از مال شما بالاتره و دروس امتحان شامل عربی انگلیسی ادبیات زبان فارسی دین و زندگی است چه کار کنم؟من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که زبان فرسی و دینی را از اول تا آخر مرور کنم اما ادبیات را چه کار کنم؟حفظ شعر؟معنی کلمه؟این در مورد عربی و انگلیسی هم صدق می کنه من که حالم به هم می خوره دوباره عربی بخونم

کرگدن 1 مرداد 1388 ساعت 22:47

ببخشیدا ولی گندت بزنن آبجی ایرن جان !
خب حرض آدمو در میاری دیگه !
یه آدم ۳۴ ساله نباید عصبانی بشه وختی می بینه رفیق جوجوی متولد ۶۵ ایش واسه بروز شدت و حدت عشقش مرگ رو دلیل میاره ؟!!
بگذریم آباجی جان !
واسه مریم گفتم که چقد زود به زود دلم براتون تنگ میشه ...
واسه مریم گفتم که چقد دوستون دارم ... چقد خوب و زلالید ...

کرگدن 2 مرداد 1388 ساعت 02:18

راستی این عکسه فوق العاده س ...
اینجارم ببین :
http://forum.rayanet.com/showpost.php?p=189017&postcount=1949

کرگدن 3 مرداد 1388 ساعت 09:33

ایرن و محسن عزیز ...
مرسی بابت دیشب ...

بی تا 3 مرداد 1388 ساعت 13:25 http://khanoomek.blogfa.com/

من دلتنگیم آزار دهنده نیست ... شاید هم هنوز آزاردهنده نشده و

می خواد در آینده سرویسم کنه...

اما خودم هم فک نمی کردم در عرض این ده هفته ای که اینجام,

انقد دلم برای چیزای عجیب غریب تنگ بشه...

مثلن دیروز داشتم به مامانم می گفتم: دلم واسه اون آینه قدیه که

ته راهرومون هست(یادته که؟؟) و من می شستم رو زمین جلوشو آرایش می کردن تنگ شده!!!!!!! 

حامد 4 مرداد 1388 ساعت 02:41 http://breathless.persianblog.ir/

سلام
خوبی؟

منوخودم 4 مرداد 1388 ساعت 08:38

تک و تنها به تو می اندیشم...

کرگدن 4 مرداد 1388 ساعت 08:39

ایضن صبح شما هم ایرن بانو !!
این شوهرتان به روز نمی شوند کللن ؟!!!

منوخودم 6 مرداد 1388 ساعت 10:47

در میانه بلواری نشسته ام که انتهایش معین نیست و حتی طی مسیر تفاوتی در آن و حتی ظاهرش احمقانه اش ایجاد نمی کند...
در جایی زندگی میکنم که هر روز غم فزون تری از محاق و تسلیم انسان در رگ و ژوستم فرو میرود...
و تو خود بهتر میدانی شب با روز یکسان است...
اما امروز روز دیگری است....
و اما هر روز روز دیگری است...
هر روز امیدی است که در تن من میدود... دیدن چشم های تو به ساعت ۷ عصر...
آن لحظه است که حتی من طاقت من را ندارد برای نبوسیدنت...

نگار 6 مرداد 1388 ساعت 16:53

حتی من طاقت من را ندارد برای نبوسیدنت...

شاهکاری بود این جمله!

شیرین 7 مرداد 1388 ساعت 15:53

عالی بود مرسی

ش 7 مرداد 1388 ساعت 16:00 http://http://shirinb58.persianblog.ir/

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد