بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

هویت!


اسباباتو بار ماشین کردی!دیگه چیزی نمونده.به راننده میگی آقا یه لحظه وایسا برم در رو ببندم....

از در که وارد میشی، منظره ی غریبی جلوی چشماته.یه خونه ی خالی با کلی روزنامه ی باطله تو کنج اتاقاش، یه خونه ی خالی با جای سیاه و سفید قاب های عکس بر روی دیوار.یه خونه ی خالی با صدای غریبانه ی چک چک شیر دست شویی. بدون صابون و آفتابه!یه خونه ی خالی با چندین لایه گرد و خاک زیر تخت و کمد که تازه دارند خودنمایی می کنند.یه خونه ی بی پرده...یه خونه ی بی چراغ....یه خونه ی خالی.....

بهت زده ای و میخکوب!گذر زمان رو نمی فهمی...انگار تازه هویت خونه رو فهمیدی، انگار تازه شناختیش...دلت می خواد تو وجب به وجب خونه ی خالی راه بری و با در و دیوار خونه حرف بزنی و صدات توی فضای خالی خونه برگرده سمت خودت.....

دلت می خواد بری توی بالکن خاک آلود خونه ی خالی و از اون جا با صدای بلند به راننده بگی آقا بریم؟!

نظرات 39 + ارسال نظر

(خونه اونجاست که صداته)...

نرمی نوشته هاتو دوست دارم...
انگار لای ابرا خوابیدی و یکی داره برات لالایی میگه...
خوبه که مینویسی...خوبه که مرتب تر مینویسی و چیزی که تو ذهنت هست رو انقدر قشنگ و خالص میگی...

عکسه هم خوراک این پسته...اتاق خالی و غرقه در خیال روزای گذشته...
فقط یه ایرادی داره!...چون اینجا محل رفت و آمد بانوان محترمه انجمنتونه ممکنه خدایی نکرده به چشم غیرخواهری به ایشون نظر بشه یا خدایی نکرده یکیتون دلتون بخواد و قضیه مثلث عشقی و این صحبتا!...از ما گفتن!

مثلث که سهله حمید جان!امیدوارم هشت ضلعی پیش بیاد...کلی حال میده!

آذین 29 مهر 1388 ساعت 17:07

ایرن جون همیشه وبلاگت رو می خونم و در دلم تحسینت می کنم. توی یکی از پست های قبلیت درباره مدیریت نوشته بودی. جالب بود. بعضی ها واقعاْ عقده دارن مثل مدیر قبلی من ولی من الان یه مدیر دیگه دارم که عاشقش شدم. دست خودم نیست دیر میکنه نگرانش میشم و بی تاب وقتی هم که نمیاد تمام روز کسلم. واقعاْ‌عشق چقدر قشنگه تا حالا تجربه نکرده بودم. آخه تو نمی دونی چقدر دوست داشتنیه. یه آدم باهوش که موقع کار خیلی جدی بنظر میاد ولی خیلی خیلی دل رحم و مهربونه. مثل خودمه هیچ وقت احساسش رو بروز نمیده . منم در برخورد باهاش جدی هستم حتی بیشتر از بقیه چون نمی خوام بفهمه که عاشقش شدم. چیکار کنم. هیچکس هم نمی دونه. ولی فقط خودم میدونم که میمرم براش. نمدونم چی کار کنم.

جسارت داشته باش!اگه واقعا عاشقی جسور باش و برو جلو!یا رومی روم یا زنگی زنگ!
از معلق بودن بهتره!

آذین 29 مهر 1388 ساعت 17:13

شاید بذارم از اینجا برم چون کوچیک بودن شرکت و حقوق پایینش رو هم فقط به خاطر اون دارم تحمل می کنم.

ببین واسه بد کسی نظر گذاشتی...من خیلی کله خرم!چرا؟
واسه این که اگه به من باشه همین الان میرم بهش میگم ببخشید آقای فلانی می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم بعد اون میگه البته عزیزم!منم می شینم روی صندلی روبروش و میگم من از شما خوشم اومده دوستتون دارم و این احساس باعث شده که دیگه نتونم درست کارم رو انجام بدم و ...برای همین الان جواب منو بدید اگه شما هم نسبت به من همین حس رو دارید که چه بهتر می تونم همین جا کار کنم به همراه شروع یه رابطه ی جدید و غیر کاری با شما و گرنه ...که خوب میری از اون شرکت...
البت این مسئله به شرطی اتفاق می افته که تو دیگه واقعا نتونی با احساساتت کنار بیای و نتونی تو اون شرکت بمونی!

بی تا 29 مهر 1388 ساعت 17:36 http://khanoomek.blogfa.com/

به خاطر تو یکی هم که شده این شکلکا رو پاک می کنم تا یه کلمه ازت حرف بشنویم!

دخترآبان 29 مهر 1388 ساعت 19:03 http://fmpr.persianblog.ir

ایرن خیلی نوشته هاتو دوست دارم .. خیلی ...

روون و لطیفن ... میبریم به رویا ... مرسی ...

اینی که نوشتی رو هم تقریبا چند سال پیش تجربه کردم البته بغض لعنتی ام رو هم باید بهش اضافه کرد ...


دخترآبان 29 مهر 1388 ساعت 19:05 http://fmpr.persianblog.ir

چرا اینجا ماچ ندارد که ما یه دانه برایتان ارسال کنیم همی ؟!

ممنون!!

مهسا 29 مهر 1388 ساعت 19:48

از اون نوشته های خواستنی بود
من هیچوقت این حس تجربه نکردم البته
چون از زمانی که به دنیا اومدم تو همین خونه بودم
کسل کننده است اما فکر میکنم ترک کردن خیلی سخت باشه

به نظر من ترک کردن و وابسته نشدن و ریشه ندواندن خیلی خوبه!حس لذت بخشیه!

کرگدن 29 مهر 1388 ساعت 20:07

وحشتناک عالی بود این یکی ایرن ...
از اوناس که این اواخر حال می کردم و می کنم باهاش ...
از اونا که دلم می خواد خودم نوشته باشمش ...
من و تو نداریم که !
جالبه حالا که یه زمانی از اثاث کشی تون گذشته یه همچین چیزی نوشتی ... این یعنی ذهنت خیلی سیاله ... و این خوب است رفیق !

قابل شما رو نداره کرگدن جان......
خوبه باز به ما سر می زنی!واقعا غنیمتی است!

هویت خونه ی خالی ..اوج کلامته و این هویت برهنه تنها برای خونه ی خالی نیست هویت آدمی هم در پس رنگ و لعاب ظاهر آدمی مخفی ست و کمتر کسی با چشم می تواند هویت آدمی را ببیند ...من مطلبت رو اینگونه دریافتم ...
عمیق می نویسی ایرن ...نمیدونم منظور خودتم این بود یا نه ؟؟؟
و اما عکس ،فنجون زیر صندلی ...

نه والا منظورمون این نبود ...شما خواندده ی باهوش و سر ذوقی هستید که تعابیر دیگری از این نوشته ی الکن ما در آوردید!ممنون!

خلاف جهت عقربه های ساعت 29 مهر 1388 ساعت 22:22

اینا حاصل قوه ی تخیله یا مربوط به یه خاطره میشه؟
چون خیلی دقیق نوشته بودی...

هر دوش!تلفیقیه!

باریکلا!...جواب و مشاوره و ....خیلی کارت درسته ها!...
اون تعبیر بهار هم واقعا قشنگ بود...

سلام
خیلی خوب بود. تصویرش کاملا ملموس بود...
مرسی...

منوخودم 30 مهر 1388 ساعت 13:44

سلام
ای لامصب
ذهنت شده عین مسلسل
هی داره پست های خوب پشت سر هم ردیف میکنی
بدون من دیگه؟
باشه
دارم برات

منوخودم 30 مهر 1388 ساعت 13:45

نویسندگی یعنی دقیقن همین کاری که تو داری میکنی...
تصویر سازی لحظلات انگاری که مخاطب خودش اونجا بوده...
دوست داشتم...

منوخودم 30 مهر 1388 ساعت 13:48

البته ببخشید دارم نظر میدما..
شما خودت استادی بانوی کتاب خوان

منوخودم 30 مهر 1388 ساعت 13:48

در ضمن جیگرتو ...

بهار 30 مهر 1388 ساعت 15:14 http://bazieakhar.blogfa.com

ایرن تو خوب تو صیف می کنی اما در دنیای ذهنی خودت گرفتاری؟

نگار 30 مهر 1388 ساعت 20:42

خونه ی خالی ... آره. همیشه پره از یک حس گند دلتنگی ... وقتی چیزی رو از دست می دی و تازه می فهمی چقدر دوستش داشتی.

نگار 30 مهر 1388 ساعت 20:43

قول می دم بنویسم به همین زودیها ... نمی دونم این دلتنگی این دفعه چرا ولم نمی کنه لامصب ... اما به کوری چشم دشمنان اسلام هم شده می نویسم زودی

حامد 30 مهر 1388 ساعت 21:13

این آقا بریم عالی بود ایرن...

سلام...فوق العاده بود...وصف حال...بی خیال...

[ بدون نام ] 30 مهر 1388 ساعت 23:43

(( خونه ی خالی ... آره. همیشه پره از یک حس گند دلتنگی ... ))
پس چرا همه دمبال خونه خالی ان همیشه ؟!!!

کرگدن 30 مهر 1388 ساعت 23:44

این کامنت گذار قبلیه چقد بی تربیته !!
تازه اسمشم یادش رفته بنویسه !!!

عکس عالی
متن عالی
برداشت من عالی
خودت عالی
اینجا همه چی عالیه
عالی
به روزم
بیاااا

ز-وکیل 1 آبان 1388 ساعت 20:58 http://zvakil.blogfa.com

چه قدر آخرش خوب تموم شد که از توی بالکن به راننده گفت بریم. ممنون بابت این پست های خوب.

کرگدن 2 آبان 1388 ساعت 00:48

خوش گذشت امروز ...
بابت تنوع و خوشمزگی خوراکی ها هم ممنون !
بابا حالا یه لبخند بزن دیگه !!

حساب کردی چن وخته خونمون نیومدید ؟!!

آرش 2 آبان 1388 ساعت 06:50 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

مثل همیشه عالی

رعنا 2 آبان 1388 ساعت 08:42

پنجشنبه جات خالی رفتم بازار خیلی خوش گذشت

رعنا 2 آبان 1388 ساعت 08:42

عکست دلمو ریخت پایین

رعنا 2 آبان 1388 ساعت 08:45

میدونی ایرن من هنوز نسبت به این تصاویر مربوط به رفتن و خدافظی یه ضعف عمده دارم. یعنی فوری میرم تو کار بعض و نوستالژی بازی.
ولی امروز صبح وقتی میومدم سر کار تو ماشین رادیو روشن بود و بساط شعر و سخن گفتن گوینده و خبار تخیلی به راه بود.
به لحظه فک کردم اگه یه روزی بخوام برا همیشه از این مملکت برم به آخرین ماموری که تو فرودگاه میبینم با صدای رسا میگم من شاشیدم تو این مملکت .

کرگدن 2 آبان 1388 ساعت 09:27

این کامنت آخر رعنا یه جور غریبی خیلی خوب بود ...

بی تا 2 آبان 1388 ساعت 12:36 http://khanoomek.blogfa.com/

جووووووووووووووووووون
هروخت تو بگی جیگر
کی بیام؟؟؟؟؟؟؟؟

گلدونه 2 آبان 1388 ساعت 13:26

سلام دوست جون!
خوبی؟ چه میکنی بازحمتهای ما؟

من داره یه چیزای جدیدی دستگیرم میشه!

الهام 2 آبان 1388 ساعت 13:56 http://www.tatooreh.blogfa.com

حس بدیه...بوی غربت داره این رفتن...

[ بدون نام ] 4 آبان 1388 ساعت 13:43

سلام.
حال همه ی ما خوب است.
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

با این همه عمری اگر باقی بود٬
طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام
خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار
هی بخند !


درود و بدرود‌!

سینا 4 آبان 1388 ساعت 13:44 http://ermes3.blogsky.com

سلام.
حال همه ی ما خوب است.
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

با این همه عمری اگر باقی بود٬
طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام
خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار
هی بخند !


درود و بدرود‌!

عبدالرسول 5 آذر 1388 ساعت 16:57

سلام ..فقط همین آخرین پستت رو خوندم
..راستش تکونم داد ..صریح و ساده و جذاب...نمی دونم چی بگم ...فقط نوشته هات رو میخورم ..باز هم میام قلمت رو دوس دارم ...خیلی خیلی زیاد ..هر روز منتظرتم..نو.شته هات واقعا خوردنیه ..آره خوردنی ....شاد باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد