بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

خیال!


پتوی نازک و خاکستری بیمارستان را محکم تر به خود می فشاری و می گویی، تمامی دار و ندارت را فروخته ای، بی خداحافظی و حتی یک یادداشت کوچک این همه راه آمده ای تا همین جا بر روی این نیمکت سرد آهنی مشرف به غروب رودخانه بمیری!می گویی می دانم دور نیست!شاید یک ساعت شاید یک روز شاید هم یک هفته...نهایت یک ماه....می خواهی با همین چهر ه ی سرد و تکیده ات بر روی نیمکت سرد آهنی مشرف به غروب بنشینی و در پتوی خاکستری و نازک بیمارستان فشرده شوی...می گویی چه قدر آسوده ایی از این که دیگر نگران کتاب هایت نیستی تا بعد از تو، چه می شوند و یا نگران پنجره ی اتاقت و پیچک های آفتاب خورده ی دیوار همسایه....و نه حتی نگران گوشواره های رنگیت!...هه!دختر رنگین کمانی!

حالا همه را گذاشتی و آمده ای تا همین جا، دقیقا همین جا بر روی این نیمکت آهنی بی رنگ ،با شبنم های یخ زده بر روی دسته های زنگ زده اش، بنشینی و لحظه به لحظه در پتوی خاکستری سوراخ از خاکستر داغ سیگارت، فشرده تر شوی......می خواهی درست مثل نیلی رنگین کمان زیر تابش بی دریغ خورشید ذره ذره، محو شوی......

می پرسی زیادی رمانتیک است؟می گویم نه!چه اشکال دارد،بعضی وقت ها  هم زندگی بعضی آدم ها بالاخره شبیه یکی از همین فیلم های من در آوردی هالیودی شود.....می خندی....