بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

مکاشفه ای در باب افسردگی زمستانی و یا اندر معایب کتاب و فیلم!!!


حال بد همیشگیم این روزها به توان عددی رسیده که به نظرم خیلی زیاده،‌چون واقعا تحملش برام ناممکن شده، اون قدر که دلم می خواد سرم رو میون دست هام اون قدر فشار بدم تا این حجم جامد زمخت توی سرم تبدیل بشه به مایع مذاب سوزانی که روان بشه و از توی گوش هام و بینی و چشم هام بیرون بزنه...توی روزنامه مقاله ای خوندم در باب افسردگی زمستانی، که گریبان گیر عده ای معدود میشه و علایمش هم بی حال و حوصلگی تو سه ماه زمستونه...تقریبا تموم علایمش رو من داشتم...مثل عدم میل به ورزش، بی حوصلگی، خستگی...و واقعا هم همین طوره...من که هر روز این همه ورزش می کردم حالا به زور و فقط به خاطر ترس از چاق شدنه که خودم رو می کشونم روی تردمیل و یا حتی بدتر از اون حوصله ی رفتن به کلاس فرانسه رو هم ندارم و نه حتی خوندنش...بی میل تر از همیشه نسبت به تمام چیزای دور و برم...

و اما شاید این حال بدم رو بتونم نسبت بدم به آخرین کتابی که خوندم...انگاری که روحم میون اون شهر گرم و عرق ریز تگزاسی گیر کرده و نمی خواد برگرده این جا میون این همه ازدحام و صدا...هنوز نوازش گرم باد رو روی صورتم احساس می کنم که همراه ورنون دارم توی جاده ی خشک منتهی به دشت کیتر رکاب می زنم...این از معایب کتاب خوندنه...هم ذات پنداری بیش از حد با قهرمانای کتابا...قهرمانایی که شاید اصلا وجود خارجی و عینی نداشته باشند اما به هر حال برای من شدند جزیی از زندگیم...به طوری که هر بار خوندن کتابی رو تموم می کنم تا روزها و شاید هفته ها سردرگمم در تشخیص زندگی واقعی و زندگی ذهنی....

و یا شاید هم این حال بدم مربوط باشه به دیدن این فیلم...فیلمی پر از نور و روشنایی که دیدنش هر چند از پشت صفحه ی شیشه ای تلویزیون در این برهوت تاریک و بی انتها، غنیمتی است ارزشمند...حالا روحم  سرگردون شده  کنار اون استخر کوچیک زیر آفتاب و میون مجسمه های چوبی و بزرگ روی چمن های کنار خونه ی کاهگلی....روحم همراه با لوسی پرسه می زنه توی مزارع طلایی گندم زار و جاده های پرت و خاکی ایتالیا تا کشف لذت هم آغوشی در زیر قدیمی ترین درخت انتهای جاده.....

پی نوشت:عکس نمایی است از فیلم stealing beauty

نظرات 28 + ارسال نظر
مون 28 بهمن 1388 ساعت 11:37 http://keyboard.blogsky.com

ببین من خودم 2 سال اینا تراپی شدم. اولش واسه اینکه خودمو بیشتر بشناسم رفتم پیش روانکاو بعد لایه های مشکلا و درگیریامو کشید بیرون و خیلی زندگیم تغییر کرد الانم گاهی سر می زنم به روانکاوم. به نظر من سردردای تو و ... عصبی هستن توصیه می کنم واسه اینکه زندگی رو بیشترر لمس کنی چون پتانسیل و انرژی شو داری و دختر توانایی هستی بری پیش روانکاو. نمیدونی چقدر تاثیر می ذاره. اگه دکتر خوب هم خواستی من می تونم بهت معرفی کنم. *:

نگار 28 بهمن 1388 ساعت 11:41

من وقتی فیلم می بینم قاطی می کنم گاهی. خودمو پرت می کنم توی اون فضا و غمم می گیره. برای خودم می نویسم ... خیال بافی می کنم ...

خانم سین 28 بهمن 1388 ساعت 12:22

هفته ی پیش یه فیلم با همسر دیدیم، فرداش یه جمله ای رو که زنه تو فیلم گفت، تحویل ِ وحید دادم! آی شاکی شد :)) ولی من همذات پنداریم به عمیقی ِ تو نیست. شایدم واسه همین اندک شباهت هاست که خیلی دوستت دارم و به نظرم دوست داشتنی هستی...

من که فک نمی کنم به زمستون ربط داشته یه چیز پریودیکه که میاد و میره معمولا سر ماه اتفاق می افته (دقیقا ماه نه برج) مولوی میگه باز سر ماه شد نوبت دیوانگیست
تابستون گند ورنون رو نخوندم
زیبایی ربوده شده رو هم ندیدم!
باد اون حرف پوپر اقتادم که فقط توی چیزای کمی که می دونیم با هم فرق داریم توی بیشمار چیزهایی که نمی دونیم مشترکیم شده حکایت من و تو!
سلام

حجت 28 بهمن 1388 ساعت 13:04 http://www.kayloo.blogsky.com

سلام عزیز
وبلاگ قشنگی داری
وقت کردی به وبلاگ منم سر بزن
مرسی

توصیه می کنم به هیچ وجه از تردمیل استفاده نکن که پدر زانوهاتو درمیاره! این تجربه ی خودمه !

محبوب 28 بهمن 1388 ساعت 14:05 http://mahboob.persianblig.ir

خوبه بازم تو توی این افسردگی زمستانیت یه کارای مثبتی انجام میدی . ما که ول معطلیم . تا بهار آید ببینیم چه می شود .

رعنا 28 بهمن 1388 ساعت 14:49

به مدت خیلی به یوگا فک میکنم برا تغییر روحیه و حال و هوا
میگن تاثیر خوبی روی افسردگی داره .
به افسردگی اگه میدون بدی پدر در میاره باید جلوشو بگیری هر جوری که هست

الهام 28 بهمن 1388 ساعت 15:41 http://www.tatooreh.blogfa.com

جدا از اینکه دلم گرفت از افسردگی زمستانی و این حرفا... دیدن این عکس غریب و معرفی اون کتاب و فیلم لذت خاصی داشت! مرسی ایرن جان...
البته بعد از تموم شدن کتاب آتش بدون دود.

علی رضا 28 بهمن 1388 ساعت 20:52 http://iranmagazine.blogfa.com

بیا بخون

نگار 28 بهمن 1388 ساعت 22:22

مرسی فدات شم بابت عکسها. ماچ ماچ !!

توصیه اول: بنداز دور اون بار لعنتی رو ، احساس دین به خونواده و این مسخره بازیا
توصیه دو م: روزی یکی کافی نیس باید بعضی روزا دو تا فیلم ببینی!
سلام

بهار 29 بهمن 1388 ساعت 15:13 http://bazieakhar.blogfa.com

جدیدا از رمان هایی و ایضا فیلم هاییی که درگیرم می کنه دوری می کنم دلم می خواهد سرپوشی بذارم روی همه تضادها بدبختی ها هراس ها و وسواس هایم تا یه زمانی خودش منفجر شه زیبایی ربوده شده را دوست ندارم برای فهم ضعیفش از زنانگی روابط ساختگی اش اما فضا و نقاشی ها و مجسمه و اون زن که بار همه را به دوش می کشید عالی بودند عالی

خاموش 29 بهمن 1388 ساعت 17:00 http://www.khamoosh135.blogfa.com

...
ایرن عزیز
این زمستان خیلی طولانی شده است
و این افسردگی همه گیر!
گمانم که می دانی چه می گویم!
...
از خواندن مطالبت لذت می برم!
...

حمید 29 بهمن 1388 ساعت 19:38 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

این زمستون حال همه رو گرفته...
هیچ چیزش شبیه زمستون نیست الا افسردگیش...

حمید 29 بهمن 1388 ساعت 19:40 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

تو هم که ماشالا مستعد!
فیلم و کتاب خوشبخت و شادمنگوی میبینی افسرده میشی که چر اونجا نیستی!...فیلم و کتاب زندگیهای مصیبت رو هم میخونی که همذات پنداری میکنی!...چه کاریه یهو بیخیال کالای فرهنگی شو و زندگیتو کن دیگه!...والا!

حمید 29 بهمن 1388 ساعت 19:44 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

هرچند خداییش من هم وقتی رو عکس دقیق میشم غصه ام میگیره...
اینهمه رنگ هست...اینهمه گندم...و اینهمه آفتاب...
اونوقت ما داریم میپوسیم در این قحط رنگ...قحط گندم...و قحط آفتاب...

مانی 30 بهمن 1388 ساعت 01:18 http://www.manimahmoudi.com

عکس معرکه بود ....


به روزم

یه وقتایی با دیدن یه عکس یا خوندن یه کتاب یا دیدن یه فیلم و یا حرف یکی از مردم و یا حرکاتشون تو خیابون افسرده م میکنه شدید ..طوری که اصلا دیگه دوست ندارم پام رو از خونه بیرون بذارم یا کاری کنم دوست دارم درها ی دنیا رو روی خودم ببندم ..ولی به ناگاه یه شعر یایه جمله ی کوتاه تمام افسردگی رو ازم دور می کنه ...
امیدوارم الان که داری این کامنت رو می خونی افسرده نباشی ایرن ..

کلاسور 30 بهمن 1388 ساعت 16:07 http://celasor.persianblog.ir

سلام . بزار زندگی همینجوری بگذره . حداقل همذات پنداریت باعث میشه یه کم از اون داستان یا فیلم رو احساس کنی ! بهتر از اینه که هیچ احساسی نباشه. زندگی همین لحظه هاست دیگه. در مورد زمستون هم خیلیا اینجورین . در واقع زمستون یعنی افسردگی!!!!!

علیرضا 1 اسفند 1388 ساعت 00:17 http://thestories.blogfa.com

مدتیه منم به افسردگی خاص خودم دچار شدم، واقعا نمی دونم اسمشو چی بگذارم ولی هرچی هست شاید از فرانی و زویی بیاد شایدم از مرگ سلینجر، شایدم خوشی های احمقانه ی دور و برم زده زیر دلم!

نگار 1 اسفند 1388 ساعت 01:35

خوبی ؟ ... دلم برات تنگ. اون خاکستردان رو یادت نره خانومی ...

مینا 1 اسفند 1388 ساعت 01:42 http://dastneveshtekhial.wordpress.com

سلام ایرن جان . من با اجازه رفتم وردپرس . خیلی سرویس خوبیه . لطف کن لینک منو عوض کن . مرسی .

راسکلنیکف 1 اسفند 1388 ساعت 10:08 http://roospigari.blogspot.com/

قاضی و جلادش رو می خونم حتما
از این دورنمت خیلی خوشم اومده

مریم ترین 1 اسفند 1388 ساعت 13:46

سلام...می گذره...اما اگه تو افسردگی زمستونی داری...افسردگی من احتمالا سالیانه ست...(آیکون نیش باز)...بگذریم...چه خبرا؟...خوبی؟...ای بابا...خودت که گفتی...پس امیدوارم به این خونه ی توی فیلمه برسی و شاد باشی...

زهرا باقری شاد 1 اسفند 1388 ساعت 13:58

سلام....

سلام
منم شدیدا اهل همذات پنداری ام تا حد بی جنبگی غرق شدن توی رویا...
عکس فوق العاده ست. روح داره. خودش یه فیلمه. خودش یه کتابه...

منیژه 1 اردیبهشت 1389 ساعت 12:09

سلام ایرن عزیز تمام نوشته هات رو خوندم پر از احساسات قشنگ و ناب هستی
دختر پائیزی؟؟؟؟
دوستت دارم با تمام وجود

آره دختر آذر ماهم....
ممنون عزیزم!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد