بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

حجم اندوه!


داریم حرف می زنیم....یادم نیست از چی...یهو "میم" میگه، دلم می سوزه برای مادرت، برای فرشته، برای بابام، برای محمد، برای تو،‌ برای خودم، برای خیلیا....دراز کشیدم...دستم رو می ذارم روی پیشونیم..چشمام رو پنهون می کنم ازش...سکوت می کنم، میگه چرا هیچی نمیگی...بادکنک تو گلوم نمی ذاره حرف بزنم...لب هام رو گاز می گیرم تا بغضم تبدیل به هق هق نشه...اما آوار غصه هام هجوم میارن به چشمام...بغض کهنه می ترکه...با کف دستام چشمام رو می پوشونم...مثل قهرمانای خسته ی تو فیلما...
گریه می کنم...
برای مادرم، برای پدرت، برای محمد،‌ برای تو، برای خودم، برای اون دست فروش سر کوچه،‌برای پیرمرد فال گیر سر خیابون، برای زلزله زده های هاییتی، برای مریم، برای پیرزن تنهای خونه ی رو به رو،‌ برای پیری زود هنگام خودم، برای پدرم، برای مرد میوه فروش دور میدون انقلاب، برای خیابون گردا، برای خونه نشینا، برای مریض ها، برای کورها،‌ برای زندونی ها، برای دیوونه ها، برای همه...به اندازه ی تموم لحظه های تلف شده ی همه ی اونایی که می شناسم و نمی شناسم...به اندازه ی حجم تموم خوشبختی که می تونستن تو دستاشون داشته باشن و ندارن، به اندازه ی تموم آرامشی که نداشتن، به اندازه ی تموم سختی هایی که کشیدن، به اندازه ی تموم حرام شدگی شون تو این برهوت بی انتها!
گریه می کنم....