بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

آفتاب نیم روزی پاریس!



عاشق اون سکانسم تو فیلم آبی،‌اون جا که ژولی نشسته روی نیمکت توی پارک و دستاش رو تکیه داده روی لبه ی نیمکت....چشماش رو بسته و نور آفتاب هم می خوره تو چشماش، همون موقع فلوت شروع به نواختن می کنه و جای تموم صداهای دور و بر ژولی رو می گیره...آهنگی که انگار تو وجودش داره نواخته میشه...روی لباش یه لبخند محوه که بهت میگه...زندگی همینه...نشستن زیر آفتاب نیم روزی پاریس با چشمای بسته بر تموم هیاهوهای دور و برت....
تنها چیزی که الان می تونه این افسردگی احمقانه رو از من دور بکنه و باعث بشه این بغض لعنتی رو قورت بدم...همینه!نشستن رو یه نیمکت سنگی سرد، زیر آفتاب اول صبح پاریس....با چشمای بسته!
پی نوشت: عکس،نمایی از فیلم آبی