بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

فرشته!

شکم بزرگ و صورت کوچکش هیچ وجه تشابهی با هم نداشتند...سیاهی صورتش در لباس صورتی رنگ بیمارستان بیش تر توی چشم می زد...دستان لاغرش هم نشین میله های سرد و آهنی تخت شده بودند...با دهان باز نفس می کشید...آرام تر از این نمی شد...دستم را کشیدم بر روی پوست زرد و چروک دستانش...سرد بود...خالی از حس زندگی...باورم نمی شد فرشته که تجسم فرشته های بالدار خدا بود این همه قرص را یک جا بلعیده باشد..دلم نیامد بیدارش کنم..برایم سخت بود که چشمانش را باز کند و به جای تاریکی و سکوت، با نورهای زننده ی مهتابی بیمارستان آْشنا شود!