بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شمعدانی....

روی سکوی جلوی خانه ی همسایه نشسته...یک دستش را زیر چانه اش گذاشته و خیره شده به رو به رو که می شود دیوار خانه ی ما..کلاه حصیری پاره اش در باد تکان می خورد، با امروز می شود دقیقا یک ماه که روی آن سکوی سنگی نشسته.صورتش پیر و خسته است...پر از چروک های عمیق و رد سوزان آفتاب...می گویم راه گم کردی؟!نگاهم می کند،‌چشمانش دو خورشید طلایی اند که فروغشان را از دست داده اند..می گوید، تمام شد...آخرین شمعدانی پشت پنجره هم امروز زیر بی بارانی این شهر سنگ دل، پژمرد....