بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شبانه...

دیشب چشمانم رو زیر مشکی ترین روسری ام، محکم می فشردم...و سعی می کردم که درد دهشتناک سرم را از خاطر ببرم..تو زیر گوشم زمزمه می کردی و حرف می زدی...هر چه که به ذهنت می آمد...فقط می خواستی درد برود..اما نمی رفت...کم کم درد تبدیل به جریانی شد تند و ضربان دار که جاری می شد در تمام عروق سرم...و بعد چون آبشاری ارغوانی سرازیر می شد در شانه هایم....بدنم کرخت شده بود و زیر هجوم شبانه ی درد، تسلیم...چشمانم را محکم به هم فشار می دادم تا نور از یادم برود، که فقط تاریکی باشد و هیچ چیز نباشد....مثل تاریکی گور...آرام و بی صدا....


"چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی ته گور فرق می کند با تاریکی اتاق؟...فرق می کند با تاریکی ته چاه؟....فرق می کند با تاریکی زهدان؟.......تو بگو "نایی"چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود نایی؟تو که از ستاره ای دیگر آمده ای... تو بگو..."