دیشب چشمانم رو زیر مشکی ترین روسری ام، محکم می فشردم...و سعی می کردم که درد دهشتناک سرم را از خاطر ببرم..تو زیر گوشم زمزمه می کردی و حرف می زدی...هر چه که به ذهنت می آمد...فقط می خواستی درد برود..اما نمی رفت...کم کم درد تبدیل به جریانی شد تند و ضربان دار که جاری می شد در تمام عروق سرم...و بعد چون آبشاری ارغوانی سرازیر می شد در شانه هایم....بدنم کرخت شده بود و زیر هجوم شبانه ی درد، تسلیم...چشمانم را محکم به هم فشار می دادم تا نور از یادم برود، که فقط تاریکی باشد و هیچ چیز نباشد....مثل تاریکی گور...آرام و بی صدا....