بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

هوای تازه4

پسره لاغر بود و استخوونی...موهاش نامنظم ریخته بود..بعضی جاها سیاه بود و بعضی جاها کاملن خالی و سفید...آب دهانش آویزوون بود..دوازده سیزده سالی سن داشت..زن ها پچ پچ می کردند و غر می زدند که این پسره فرق خوب و بد رو می دونه برا چی آوردنش تو؟مادرش در حالی که تن پسرک رو کیسه می کشید و عرق از چهار گوشه ی بدنش روون بود داد می زد این عقب افتاده است.نمی فهمه.پسرک توی دهان مادرش رو نگاه می کرد و می خندید.

نظرات 22 + ارسال نظر

من میدونم اون مادر از این زخم زبونها چی میکشیده !

[ بدون نام ] 27 شهریور 1389 ساعت 23:51

سلام دوستم
یادته یه پستی داشتی راجع به کسی که ناشناس باشه و بشینه حرفای آدم و گوش بده و نصیحت نکنه و این حرفا؟
من امروز پیدا کردمش.
خواستی زنگ بزن آدرس بدم بهت

عزیزم بدون اسمی چرا؟نمی دونم الان تو کی هستی که بهت بزنگم؟

هیشکی! 28 شهریور 1389 ساعت 00:19 http://hishkii.blogsky.com

de mifahmide

حمید 28 شهریور 1389 ساعت 01:14 http://abrechandzelee.blogsky.com/

با خوندن این هوای تازه ها حالم بد شد...دیگه نمیخونم...اعصابم و سلامت روحم رو بیشتر از اینا دوس دارم!

هر جور راحتی حمید جان!

مسی ته تغاری 28 شهریور 1389 ساعت 01:30

چه خبره امشب بستیمون به گوله ؟

نه خودم بسته شدم به گلوله!ولی نمی دونم چرا نمی میرم؟

دکولته بانو 28 شهریور 1389 ساعت 01:31

سلام...الان کلا هیچی ندارم که بگم...فقط گفتم بگم که خوندمت...که چی؟...هیچچی!

سمیرا 28 شهریور 1389 ساعت 07:31 http://nahavand.persianblog.ir

منم کلی از این حمومهای عمومی خاطره قشنگ دارم بچه که بودیم با مامان میرفتیم..حالا دیگه دارن یکی یکی بسته میشن...اما همه اون چیزهایی رو که گفتی دیدم و حس کردم...خیلی قشنگ بود هواهای تازه ات ایرن جان

رعنا 28 شهریور 1389 ساعت 08:54

وای دلم کباب شد براش
یه بار تو شمال کنار ساحل زنونه یکشونو دیدم همین اعتراضا و همین توضیح
خیلی سخته آدم داد بزنه بچم عقب موندس

چه دنیای قشنگ وبی ریایی
جواب تمامی بلاهت رو با خنده دادن
میخندم!

مریم عسگری 28 شهریور 1389 ساعت 09:29

این آخری عالی بود

خنیاگرباد 28 شهریور 1389 ساعت 09:54 http://khonyagarebaad.blogspot.com

چند پستی رو خوندم... بعدا بر میگردم تا بقیه رو هم بخونم!

فریق 28 شهریور 1389 ساعت 10:55 http://owl-snowy.blogspot.com

این چهار قسمت هوای تازه عالی بود...

می نو 28 شهریور 1389 ساعت 12:41 http://minoo6.persianblog.ir

بدم میاد از اون زن ها..... که غر می زنن

مجتبی 28 شهریور 1389 ساعت 12:59

باز معرکه کاشتی ها خانوم...

ایران دخت 28 شهریور 1389 ساعت 16:10 http://iran2kht.persianblog.ir

سلام ایرن جونم... خوبی...
ایرن چه خاطره هایی داری... منم یه چیزایی لای خاطره های بچهگیم هست که دلم می خواد کیسه یکشم و بریزمشون دور...
ایرن این خاطره هاتو می تونی سر هم کنی و یه داستان عالی ازش در بیاری..

آره اگه تنبلی نکنم این خاطره ها فقط به درد داستان می خوره!کلن غم و غصه و درد به چه دردی می خوره جز این که برا بقیه تعریفشون کنی تا عذابشون بدی!

[ بدون نام ] 28 شهریور 1389 ساعت 18:13 http://midtones.persianblog.ir/

ای بابا انقد ذوق داشتم یادم رفت اصلا
ببخشید

مونا 28 شهریور 1389 ساعت 18:16 http://midtones.persianblog.ir/

حالا این جا هم قاطی کرده قسمت اسمو نمیاره!
من گذاشتم اون کامنته ناشناسو!
ببخشید ذوق کرده بودم حواسم پرت شد

علیرضا 28 شهریور 1389 ساعت 20:11 http://www.avayetorkaman.blogsky.com

هر دو وبم آپه دوست دارم نظرتو راجع به اون شخصی که توی وبلاگ خاطراتم ازش حرف زدم بگی

مهدی پژوم 29 شهریور 1389 ساعت 01:59

سلام ایرن بانو...
اولا مشتاق دیداریم و گله مند ندیدن تان...
ثانیا یاد حمام های عمومی به خیر. ما تا همین یکی دو سال پیش عادت مان بود که می رفتیم و صفایی می کردیم...
این هم از آن هاست که ترک کرده ایم و هنوز دل می کشد به آن...

حموم های عمومی مردونه حتمن خوب بوده که برای شما یادش به خیر مهدی جان...
ولی در اون حجم چرب و کثیف و بعضن چاق حموم های عمومی زنونه هیچ چیز خوبی نیست که یادش به خیر باشه....
ما هم دلتنگ هستیم..ببخشید که اون شب دیدار میسر نشد...

مامانگار 29 شهریور 1389 ساعت 10:41

...ایرن ...اگه ادامه داره هنوز...از دلاک های قلچماق اش...که آدمو یاد مرده شورا میندازن...از جمله ای که بهم می گفتن مرتب که خانم بی زحمت پشت منو بکش خداخیرت بده...از صف بستن برا رفتن زیر دوش...از بازی هامون با عروسکایی که باخودمون می بردیم و صدبار می شستیم شون...از پیداکردن دوستای هم سن وسال ..ازدویدن و لیز خوردن کف حموم و افتادن وگریه هامون...از دید زدن یواشکی خانوما زیر دوش که لخت لخت میشدن...از اینا همه بنویس...خیلی خاطره انگیزه...جالبه.. اونطور که میگی دردآور نیست بنظرم...اون موقعها همین بوده امکانات...تازه لذت های خاص خودشو هم داشته ..

ماشااله شما همه رو گفتین دیگه مامانگار جان!ولی چشم...آره بازم ادامه داره این هوای تازه ای که نبود اون موقع ها تا نفس بکشیمش...

شاه رخ 30 شهریور 1389 ساعت 10:05 http://roospigari.blogspot.com/

اینجا رسمه وقتی یه زن می بوسدت تو هم دستشو ببوسی اولین باری که صورت زن داییمو بوسیدم ه مخورش هم بقیه خندیدن من نفهمیدم چرا خیلی سال گذشت بفهمم

سوده 30 شهریور 1389 ساعت 23:23 http://cherknevic.blogsky.com/

میفهمم مادرش چی گفته و کاملا میتونم درکش کنم .
کاشکی مردم ( همه و همه ) یه لحظه خودشونو بذارن جای همچین مادر و پدرائی . کاشکی همه شعورشون بالا بود .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد