بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

مرگ نور


کتاب مرگ نور نوشته ی طاهر بن جلون از زبان یک زندانی سیاسی روایت می شه که مدت 18 سال در زندان تازمامارت حبس بوده.تازمامارت یه زندان سیاسی و مخفی در جنوب شرقی مراکشه که پس از شکست دومین کودتا علیه سلطان حسن دوم ساخته میشه.سلول های این زندان کاملن زیرِ زمین ساخته شده بوده. با سقف های کوتاه به طوری که زندانی ها مجبور بودند به حالت خمیده بایستند. و البته کاملن تاریک و بدون هیچ روزنه ای رو به بیرون. از جمله بازمانده های این زندان احمد مرزوقی است که کتابی هم نوشته با عنوان تازمامارت سلول شماره ی 10.

طاهر بن جلون نویسنده ی مراکشی ساکن فرانسه است که گویی به درخواست برادر یکی از زندانی ها این کتاب رو به زبان فرانسوی نوشته.هر چند انتقاداتی هم به این نویسنده وارد کردند مبنی بر سکوت در زمان اختناق سیاسی مراکش و یا به کار بردن زبان اول شخص در داستان در حالی که خود زندانی نبوده...

به هر حال کتاب، کتاب خوبیه. نثر روون و راحتی داره و به سادگی خونده میشه.به نظر من در برخی قسمت ها می تونه با برخی از شاهکارهای ادبی برابری کنه.البته به شدت درد آوره.خوندن 20 سال از زندگی یه آدم که در چنین شرایط غیر انسانی زندگی کرده باشه، در یک سلول تنگ و کوتاه و کاملن تاریک پر از عقرب و حشرات مختلف و بدون هیچ امکاناتی حتا یه غذای ساده و یا حمام و یا حتا دست شویی-چاله ای در وسط سلول کار دست شویی رو می کرده- کمی سخت و دشواره.به قول راوی، این زندان رو طوری ساخته بودند که مرگ، آروم و تدریجی با زندگی زندانی ها بازی کنه.58 نفر زندانی وارد این زندان شدند و بعد از گذشت 18 سال فقط 3 نفر زنده موندند.

صحنه ی مرگ زندانی ها یکی بعد از دیگری و هر کدام به دلایلی به شدت وحشتناک و همین طور بیرون اومدن راوی از زندان پس از 18 سال و دیدن چهره ی خودش در آینه یکی از تراژیک ترین قسمت های کتابه.

بخشی از متن کتاب:

"ما مدفون شده بودیم.ما را زیر خاک کرده و سوراخ کوچکی برای تنفس باقی گذاشته بودند.اندازه ی سوراخ فقط در آن حد بود که حداقل هوای لازم برای نفس کشیدن تو بیاید، که آن قدر زنده باشیم و آن قدر در شب زندگی کنیم تا تاوان لازم را پس بدهیم. در این زندان، سرعت مرگ را طوری تنظیم کرده بودند که به آرامی سراغ مان بیاید، تفریح کنان بیاید و همه ی وقت آدم را به خود مشغول کند.وقت ما که دیگر آدم نبودیم و وقت آن هایی که هنوز ما را زیر نظر داشتند."

نظرات 25 + ارسال نظر
شهریار 6 مهر 1389 ساعت 13:04 http://ham00n.blogsky.com

خدا میدونه چند تا کتاب ما باید بنویسیم!
ممنون از معرفی که کردی ایرن .

حمید 6 مهر 1389 ساعت 13:16 http://abrechandzelee.blogsky.com/

چه باحال! همین الان ناخوداگاه طبق یک عادت احمقانه قدیمی همینجوری بیخودی صفحه ای که تازه باز کرده بودم رو رفرش کردم که با یه پست جدید مواجه شدم!...ببین کار خدارو!..ببین دست تقدیر رو!...ببین منو! (خب بسه! گفتم "ببین" نگفتم اینجوری زل بزن!)...
از این چرت و پرتا که بگذریم میخوانیم باز میگردیم!

بعد از تشکرات فائقه از این که وبلاگ من رو رفرش می کنی باید بگم این کار تو نشون دهنده ی میزان بالای کار در محل کارته عزیزم!بنده وقت ندارم برم جیش کنم اون وقت تو نشستی هی رفرش می کنی!

هیشکی! 6 مهر 1389 ساعت 14:20

سلام عزیز. باید کتاب قشنگی باشه.
میخوام بدونم آخرش چی میشه؟
راستی الهی یه جوش گنده و دردناک دربیاد یه جاییت که نتونی جاشو به کسی بگی اگه ماشین بخری و منم با خودتون نبرین صفا سیتی!

:)

حمید 6 مهر 1389 ساعت 14:36 http://abrechandzelee.blogsky.com/

مراکش...شاید خودتی...
نه...تو نیستی...تو خونه ات توی یه شهر متوسط آمریکای دهه هفتاد بود...این یه ایرن دیگه اس...

نمیخوام بخونم...قبلا هم گفتم...بسه همین دردایی که داریم...بسه همین سلولهای خودمون که خمیده هم نمیتونیم توش وایسیم...
البته بستگی به آدمش داره...واسه من دیگه لذتی نداره...اگه واسه تو داره بخون...

نه به نظرم!درد خودمون بس نیست!کمه!اصلن درد ما در برابر درد این زندانیای سیاسی شوخیه!هیچی نیست!جدای از لذت ادبی که برام داره می خونم اینا رو تا یادم نره که من سختی نکشیدم!در برابر اینا من زندگی کردم!زندگی!

حمید 6 مهر 1389 ساعت 14:44 http://abrechandzelee.blogsky.com/

من بیکارم!؟...فوج فوج کامنتای خودم بدون جواب مونده اومدم اینجا تا پست تو رو بخونم اونوقت برمیگردی به من همچین حرف زشتی میزنی!؟
ضمنا تو که وقت نداری جیش کنی حتما عمه من کتاب این فامیلای مراکشیت رو میخونه و تازه براشون نقد هم مینویسه!...

راستی این تبلیغه رو دیدی؟ همین که پیرمرده از صبح تا شب ول میچرخه آخرش میگه "این یه رازه که کسی ازش خبرنداره"!؟...همینجوری گفتما!...به خودت نگیری یه وقت!!

مرسی عزیزم!تو عشق منی حمید!!!!!!!!!!!!برگرد انجمن!دلمون برات تنگ شده!

حمید 6 مهر 1389 ساعت 16:31 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ممنون از لطفتون! ولی من با این ابراز محبتها فریب نمیخورم! عمرا دیگه پامو تو اون انجمن بذارم! مگر اینکه در یک کنفرانس مطبوعاتی با حضور ارباب جراید رسما از بنده عذرخواهی کنید!...شما از اهل کوفه هم بدترید! نامه میدید بیا ولی وقتی میام رو در نوشتید : "کارگران مشغول کارند!"...زنگ درو میزنم بیتا میگه "حمید جان ما از اینجا رفتیم!"...یه بار هم که اومدم زنگ زدم مثل این قلعه های قدیمی از بالا آب جوش ریختن رو سرم!...
خانم من امنیت جانی ندارم!...دردمو به کی بگم!؟...

تا باشه از این بی امنی ها عزیزم!بیلیارد خوش می گذره؟می بینم شما به توپ توی سوراخ انداختن خیلی علاقه داری!

بی تا 6 مهر 1389 ساعت 18:13 http://khanoomek.blogfa.com/

حتمن میگم برام بگیرن پست کنند

علیرضا 6 مهر 1389 ساعت 18:44 http://www.poet.blogsky.com

آپم

دکولته بانو 6 مهر 1389 ساعت 18:59

سلام...بد بود...خیلی خیلی بد بود...خوندن این کتابا یه جور خود آزاریه ها!!!!!!!!!...حالا هی بشین بخون!...بعد سر درد می گیری من نیستم خوبت کنما!...می دونم که گوش نمی دی...پس بخون دیگه!...خودمو سبک نکنم بهتره جیگر...

من با خوندن کتاب حال میکنم!خودتم می دونی!این هم یه سبکه تو کتاب دیگه!و این که من دلم می خواد بدونم!آدم خوبه بدونه!درسته که دونستن غم میاره ولی از شادی ندونستن شیرین تره!

اول اینکه خیلی ذوق مرگ شدم وقتی دیدم کامنت گذاشتی
و یک مقدار گیجم
شاید یک پست در مورد این حادثه بنویسم
شاید اصلا اامروز رو به عنوان مبدا تاریخ جوگیریات انتخاب کنیم و بعدها تو سرود ملی جوگیریات یک اشاراتی به کامنت شما بشه
یا عکسی از این کامنت تو پرچممون بذاریم

خواهش می کنم قربان!نفرمایید!من کم کامنت میذارم!چون دلم می خواد وقتی کامنت بذارم که حرفی برای گفتن داشته باشم و دوم این که متن رو سر فرصت و خوب خونده باشم!

دوم اینکه شما قدم رو چشم ما گذاشتید
و خونه مارو نورانی کردید
پس ما باید تشکر کنیم

و سوم اینکه سرزمین گوجه های سبز هم لایق یه همچین معرفی قشنگی هست
دوست دارم نظرت رو راجع به این کتاب هم بخونم

بابت کتاب ممنون!چون گیر نمیاد دیگه و چاپش تموم شده!امروز شروع کردم به خوندنش!و حتمن بعد خوندنش آپ می کنم!مرسی کیا جان!

نگار 6 مهر 1389 ساعت 22:53

همینی که تو نوشتی خوندم رو گریه م گرفته الان ... وسطهای نوشته ت که رسیدم می خواستم مثال بیارم از ؛یک مرد؛ اثر فالاچی و بعد دیدم نثر اون کتاب تومنی صنار با این فرق داره ... اونو می خوندم گاهی از شدت دردی که اون آدم متحمل شده بودم می خندیدم. طنز تیز و تلخی داشت اما این یکی انگار می خواد تو رو ببره با خودش به خزش ملایم و زماندار مرگ روی پوست تن آدمها ...

یک مرد رو خوندم!آره واقعن خیلی فرق می کنه!نگار از خودم خجالت می کشم این چیزا رو می خونم!وحشتناک این زندگی ها!وحشتناک!

وای این دیگه چه کتاب وحشتناکیه.خوش بحالتون که با خوندن اینا افسرده نمیشین. شب خوابشو نمی بینین.من که ترجیح میدم تو بی خبری بمونم.

من ترجیح میدم بخونم!اشک بریزم برای آدم هایی که نمی شناسم و غصه بخورم!حتا افسرده هم بشم!

مهدی پژوم 7 مهر 1389 ساعت 03:10

سلام ایرن بانو...
من هم دلتنگ تان هست ام. نه این که چون شما گفته اید تعارفی کرده باشم و از این حرف ها. نه. فی الواقع دلتنگ ام...
خودم هم دل ام گرفت وقت خالی شدن خانه. شاید به روزی رسیده ام که باید از خانه ای به خانه ای فرار کن ام دوست خوب ام...
خانه جدید شما را کم دارد. قدم بگذارید آتش مان گلستان می شود..

مگه اسباب کشی کردی مهدی؟من خواب دیده بودم فقط!

مریم عسگری 7 مهر 1389 ساعت 08:19

کتاب یک مرد فوق العاده بود تو ایران خیلی این جور توصیف و جزئی نگاری در مورد شکنجه و ... جا نیفتاده مگر مثلا قسمت هایی از سال های ابری
ایرن نمی دونم 1984 رو خوندی یا نه اما معرکه است.
حتی از قلعه حیواناتش هم قشنگ تره
وصف خود ماست
الان دیگه حاضر نیستم از کلاسیک ها دست بردارم
ماشین چی شد؟

آره خوندم!فوق العاده است!
اگر باسن گشاد رو هم بکشم همین یکی دو هفته می خرم!
از جورج اورول ولی تسلیم رو بیشتر از همه دوست دارم!

بهار(سلام تنهایی) 7 مهر 1389 ساعت 13:04

با این که می دونم اگه بخونم خوشم میاد از نثر ادبیش ولی فعلا یه عالمه کتابای نخونده دارم و یه سر پر درد و میگرنی که دیگه شده دوست صمیمیم اگه یه روز نیاد پیشم دلم براش تنگ میشه ...مرسی ایرن بابت معرفی کتاب ..

امیدوارم زودتر بهتر بشی عزیزم!خودم میگرن دارم می دونم چه دردیه!

محبوب 7 مهر 1389 ساعت 14:28

یعنی تو اونقدر خوب کتاب معرفی می کنی ... اونقدر خوب که آدم حسودیش میشه چرا کتاب نمی خونه .. چرا توی دنیای این همه کتاب وارد نمی شه ... ایرن ! هربار که کتاب معرفی می کنی ، کلی انگیزه پیدا می کنم برا کتاب خوندن ... اما باز هم ....

مامانگار 7 مهر 1389 ساعت 16:04

...یادمه خیلی سالهاپیش کتابی خوندم در مورد انسانی که تحت همینجور شرایط وحشتناک زندانی بود...او از این فرصت استفاده کرده بود و به پرواز روح و ذهنش پرداخته بود...اونجا حقایقی رو حس و درک کرده بود که برای ما قابل درک نبود...خیلی عجیب بود...انگار واقعا به عوالم دیگه ای سفر کرده بود...

سبزه 7 مهر 1389 ساعت 19:46 http://www.sabzeyeid.blogfa.com

شاید بی ربطه. شاید احمقانس. شاید...
ولی منو یاد صفحات اولیه بای سیکل ران انداخت.

یه سر بیا خونه من.

مسی ته تغاری 8 مهر 1389 ساعت 01:10

منو یاد کتاب کوری انداخت

دکولته بانو 8 مهر 1389 ساعت 02:59

می بینم که منم رو دور کتاب خوندن افتادم!!!...
می گما...
مگه من مسخره ی توام میام می بینم آپدیت نیستی...غلط کردی!...( اگه می خوای بنویسی آره )
زود باش بینیم با!
بووووووس...

:)

کرگدن 8 مهر 1389 ساعت 09:57

................................................

علیرضا 8 مهر 1389 ساعت 13:11 http://www.poet.blogsky.com

آپم

عاطفه 9 مهر 1389 ساعت 00:49 http://hayatedustan.blogfa.com/

اینجور کتابا حالمو بد میکنه.. چون عادت به همذات پنداری دست از سرم برنمیداره که !
خوبی ایرن؟

ادبیات پناهگاهه!حتا اگه حال منو بد کنه!
خوب؟نمی دونم عاطفه جان!تا منظورت از خوب چی باشه؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد