بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

چ مثل...

چ مثل چادر سیاه مامان که با دستم محکم بگیرمش تا مطمئن باشم هیچ گاه گم نخواهم شد....

نظرات 26 + ارسال نظر
بهنام/ج 25 آبان 1389 ساعت 19:55 http://www.rocpina.persianblog.ir

زیبایی‌ات شکست در ما
یا پنهانی از راهِ توست
در تو را
بازی چه
نامت بخوان
یا به خوان را نامه‌ات
می‌شوی را
کوی ما
از، یا خسته‌تر از آن‌طرف، در
ما باز می‌آیی‌ام:
نیست جز
بی درنگ تو، بی صدا

........
در انتظار ردپای عبورت و گرمای حضورت ...

آلن 26 آبان 1389 ساعت 00:22

آخی.
مثل بچگی های من.

دکولته بانو 26 آبان 1389 ساعت 01:44

سلام...این الفباهات خیلی تلخند ها ... کشتن منو ... مثل خودت جیگر...امیدوارم بهتون خوش بگذره...

بهار(سلام تنهایی) 26 آبان 1389 ساعت 21:46

آخ که قربون تمام مامانی دنیا ...که اطمینان و اعتماد میان نگاهشون موج می زنه ...
چه حس نرم و لطیفی داشت ای چند کلمه که شده یه جمله ...

شاه رخ 27 آبان 1389 ساعت 08:01 http://roospigari.blogspot.com/

توی اون شلوغی دور وانتی که بلال می فروخت شاید مثلا یه لحظه چادرو ول کرده بودم دستمو برده بودم سرمو بخارونم دوباره چادر سیاه مادرمو گرفتم و راه افتادم؛ چادر مادرم ازین چادر عربیا بود مابهش میگیم قطره؛ مادرم اما برگشت چش انداخت توی چشمم مادرم نبود؛ 23 سال ازون روز می گذره اما هنوز قیافه ی اون زن که مادرم نبود یادمه، بعد گریه کردم گریه کردم گریه کردم و اون زنی که مادرم نبود دستمو گرفت یادم نیس چند دییقه بعد جلوی نونوایی بودیم و زن ِ خدابیامرز مصطفی که مادرم نبود منو شناخت و ازون زنی که مادرم نبود گرفت منو برد منو داد دست کوکب زن داییم و کوکب که مادرم نبود منو برد خونه خاله فرخی و توی خونه خاله فرخی یه دونه ازین آمبولانسا بود که راننده س رو فشار می دادی پایین راه می افتاد از روی فرش و موکت و موزاییک رد می شد می خورد به دیوار تق راننده ش در میومد؛ یه مداد تراش هم بود شبیه سوسمار بود مداد رو می کردی اونجای سوسمار می تراشیدی اونو ناهید برام خریده بود ولی ِآمبولانسه یه چیز دیگه بود مادرم هم چند دییقه بعد اومد سوار مینی بوس شدیم رفتیم خونه مون توی روستا خونه ای که توش عزاداری برادرم بود و یه ماشین دم خونه بود خیلی شبیه آمبولانس ش

من 27 آبان 1389 ساعت 15:18 http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

کاش هنوز هم ترسمان گم کردن مادر بود و میتوانستیم چادر مادر و بگیریم

بیچاره کودکان الان که دیگه ماماناشون چادری نیستند

چ مثل چادر سیاه مامان که هیچ وقت نمیگرفتمش و همیشه گم میشدم و وقتی پیدا میشدم از مامان یه سیلی میخوردم...
شاید اگر چادرش رنگی بود من گم نمیشدم...

خوش به حالت که مامانت مانتویی نبوده هیچوقت . ما چی بگیم ؟

خورشید 28 آبان 1389 ساعت 11:11 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

چ مث چادر مادر ... پناه امن بچه گی ها ... یادش بخیر

کورش تمدن 28 آبان 1389 ساعت 15:47 http://www.kelkele.skyblog.com

کوتاه و تاثیر گذار
بهترین تعبیر واسه متنهات
همیشه باید مراقب باشیم مادرمون رو گم نکنیم
خوشحال میشم یه سر هم به من بزنی

بنفشه خاتون 28 آبان 1389 ساعت 16:41

آخ که نمی دونی چقدر دلتنگ مامانم هستم...

احسان 29 آبان 1389 ساعت 00:49 http://ehkazemi.blogfa.com

سلام
چه حالی داره چادر مشکی مامان

شهریار 29 آبان 1389 ساعت 08:47 http://ham00n.blogsky.com

ومن دلتنگ آن سیاهی گل نما دار
و بوی خوب چادرش که با بقیه تفاوت داشت
سالهاست که گمشده ام !

منیژه 29 آبان 1389 ساعت 11:04 http://nasimayeman.persianblog.ir

دقیقاً ایرن...

مریم عسگری 29 آبان 1389 ساعت 13:06

وقتی تهران بودیم مامان مانتویی بود. یک روز تو فروشگاه قدس دستش رو ول کردم. تو هنوز نیامده بودی. فروشگاه چند طبقه بود. انگار مرده بودم. هیچ چیز معنی نمی داد. گریه ام بند نمی اومد. بچه ننه ای مثل من، یکی یک دونه و عزیزدوردونه مامانش(نه باباش) گم شده بود. هنوز هم از این جور گم شدن می ترسم. هرچند بعدش کتک مفصلی خوردم اما به پیدا شدن می ارزید. فقط خدا می دونه چقدر دوستش دارم!

کجای این کامنت گریه داره که من نمی تونم جلوی گریه ام رو بگیرم؟

مریم عسگری 29 آبان 1389 ساعت 13:37

ای بابا نگفتم که گریه کنی گفتم به لوس بودن و نازک نارنجی بودنم بخندی! خوبی! بهت خوش گذشت؟
محسن جونت خوبه؟

بد نبود!مرسی!اوهوم!خوبه!

بی تا 29 آبان 1389 ساعت 13:45 http://khanoomek.blogfa.com/

ای بابا ... ساده ای ها... خوش گذشتن کجا بود؟؟...
فقط خوبه که خواهرم اینجاس می تونم کمی باهاش درد و دل کنم....از این روزای کثافت...

ای بابا!حالا ما هی می خوایم بهت تلقین کنیم که تو حالت خوبه تو هی بزن تو حال ما!آره خواهر خوبه!خوبه که اونجاست و پیشته!

سمیرا 30 آبان 1389 ساعت 07:27 http://nahavand.persianblog.ir

من هنوزم گاهی اینکارو میکنم ایرن....چادرسیاه مامان انگار با همه چادرهای سیاه شهر فرق داره...

شاه رخ 30 آبان 1389 ساعت 13:22 http://roospigari.blogspot.com/

اما گم شدیم

هما 30 آبان 1389 ساعت 16:51 http://www.khakkhoran.blogfa.com

هر بار ک اینجا میام میرم تو فکر هی نظرمو می نویسم هی پاک می کنم هی ...
منم نمی دونم چی شد که تو یه شلوغی دست مامانو ول کرده بودمو ...
هی ب صورت زنا نیگا می کردمو هی گریه ک مامان ...
بعدش دیدم مامان از دور داره منو نیگا میکنه و میخنده پریدم تو بغلشو محکم تر گریه کردم مامان گفت چرا گریه گفتم خب ترسیدم...
هنوزم ترس اون روز تو وجودمه!

کرگدن 1 آذر 1389 ساعت 00:36

http://craigmac.aminus3.com/portfolio

کشف جدیدمه استاد !

من راضی به زحمت شما نیستم استاد که هی چشم و چال و جاهای دیگه تون رو بذارید و بشینید این خوشگلای جیگر رو برا من پیدا کنید!مرسی!عکساش خیلی خوبن!

منیژه 1 آذر 1389 ساعت 10:24 http://nasimayeman.persianblog.ir

ماهت مبارک بانوی روزهای برگ ریز هزار رنگ و باران...

مرسی عزیزم!پاک یادم رفته بود امروز آذر شروع میشه....مرسی....

رعنا 1 آذر 1389 ساعت 11:24

بیشتر از این که عجله داشته باشم حوصله ندارم
فک میکنم مخاطبم هم حوصله نداره هی براش صغرا کبرا بچینم اینه که سریع رد میشم
فک کنم یکم زیادی دورم تند شده

آره زیادی تند شده بود!مخاطب حوصله داره!تو حوصله نداری یه حرف دیگه اس!

میم 5 آذر 1389 ساعت 14:39 http://diazpaam10.blogspot.com

ولی از شانس مزخرف من یه بار مادرم دستمو ول کرد!! به جان خودم... بدش هم ژیدا تا خونه اومدم!!!
این ژست خیلی نوستالژیکو ترکوند!!

کو؟ کجا رفت...؟

الهام 7 آذر 1389 ساعت 11:20 http://tatooreh.blogfa.com

مادر همیشه آخرین پناه آدم می شود!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد