بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

باتلاق

امروز روز خوبی نبود.یکی نیست که بگوید مگر دیروز و پریروز و روزهای قبل آن خوب بودند که گیر دادی به امروز.نمی‌دانم چرا، ولی این خوب نبودن روزها برایم تکراری نمی‌شود.چرا عادت نمی‌کنم به این بی اتفاقی و بی‌مایگی روزها.عادت که کنی دیگر کار تمام است.دیگر آزار نمی‌دهد. و مشکل من این است که خودم را عادت نمی‌دهم، که نمی‌خواهم چیزی برایم عادی شود.هر روز، روز خوبی نیست و من نمی‌دانم چرا بعد از گذشت نه هزار و صد و بیست و پنج روز هنوز به این خوب نبودن خو نکرده‌ام.

من دلم هر روز گریه می‌خواهد.هر روز کنار پنجره ساعت‌ها گریه می‌کنم.تمام بغض‌های سنگینی را که در طول روز با خود از خیابان‌های شلوغ و پرازدحام به محل کار، از محل کار به دست‌شویی، از دست‌شویی به اتاق مدیر، از اتاق مدیر به کلاس زبان، از کلاس زبان به اتوبوس بویناک نفرت‌انگیز کشان کشان روی وجودم حمل کردم، کنار پنجره‌ی آشپزخانه می‌ترکانم و بعد خالی می‌شوم.درست مثل بادکنک فروشی که بادکنک‌هایش را بسته باشد گوشه‌ی نیمکت پارک تا برود دست‌شویی و وقتی برمی‌گردد می‌بیند که بچه‌ای تخس و شیطان تمام بادکنک‌هایش را ترکانده.بغض‌ها که می‌شکند، گریه‌ها که تمام می‌شود خالی می‌شوم.خالی بودن حس خوبی نیست.خوب نیست که آدم تو خالی باشد.چون هر وقت با خودش حرف بزند، صدایش می‌پیچد توی دهلیزهای تنش.مثل این که تو یک خانه‌ی خالی که تازه صاحبش از آن‌جا اسباب کشی کرده با صدای بلند حرف بزنی.حرف‌هایت می‌خورد به دیواره‌های داخلت و بر‌می‌گردد توی خودت.کلمات هم که همه سنگین، تلخ، پر از بغض و کینه و زمخت.آن قدر زمخت که زخمی‌ات می‌کند.بعد زخمی که شدی مجبوری درد بکشی و این دردها هی روی هم تلمبار می‌شود و هر روز باید با خودت بکشانی‌شان از خانه به خیابان، از خیابان به محل کار، از محل کار به دست‌شویی، از دست‌شویی به به اتاق مدیر، از اتاق مدیر به کلاس زبان، از کلاس زبان به اتوبوس.....و این دور ادامه دارد.دور هم که باطل است.گیرم باطل هم که نباشد نتیجه‌اش می‌شود فقط سرگیجه، سرگیجه که زیاد شد می‌شود گه گیجه.گه گیجه که گرفتی دیگر اختیارت دست خودت نیست.تلو تلو می‌خوری و یک‌هو دیدی توی اتوبوس افتادی روی خانوم بغل دستی‌ات.بعد او با اکراه خودش را جمع می‌کند که یک وقت خدای نکرده تکیه گاه یک تلوتلو خورِ گه گیجه گرفته نباشد و تو هم هی خودت را جمع می‌کنی که مبادا سنگینی‌ دردهایت را بیاندازی روی دیگری.

و هی خودت را جمع می‌کنی، هی جمع می‌کنی، هی جمع می‌کنی آن قدر که زانوهایت شکمت را لمس می‌کند و سرت روی سینه‌ات خم می‌شود.آن قدر خودت را جمع می‌کنی که می‌شوی جنین.آن قدر که دیگر نه چیزی می‌بینی نه چیزی می‌شنوی.دورت می‌شود خالی.خلا و تو دیگر صدای خودت را هم نمی شنوی.

نظرات 16 + ارسال نظر
کاتیا 25 بهمن 1389 ساعت 10:44 http://oldgirl.blogfa.com

فقط میگم:
می فهممش...

مریم عسگری 25 بهمن 1389 ساعت 14:01

عالی بود ایرن! این درد دل من بود. عزیزمن چقدر خوب نوشتی. جملات و کلمات همگی در یک زنجیر ناگسسته جا گرفتن و فقط به مغز آدم می کوبن
ایرن واقعا لذت بخشه که این قدر خوب درد رو توصیف می کنی و واقعا دردناکه چون تنها درد کشیده خوب می تونه توصیف کنه
ایرن عزیزم بدون که تو این بی مایگی و کثافت روزهای هفته تنها نیستی

منیژه 25 بهمن 1389 ساعت 14:11 http://nasimayeman.persianblog.ir

خیییییییییییییییییلی خوب فهمیدمت ایرن...

عین ما بعد یه عمری یه کنسرت عالی اومده اراک حالا زده و ما امتحان ریاضی داریم.
به قول نسیم شمال:
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
حالا نمی دونم چرا خودم به این نصیحت گوش نمیدم.تف به این شانس و زندگی

boll. Heinrich 26 بهمن 1389 ساعت 01:34

dar in hale bihali ,,,Bayad begam
Hali bordim az khandane sharhe hale khod ,az zabane cho shoma
Shivasokhani

بی تا 26 بهمن 1389 ساعت 07:57 http://khanoomek.blogfa.com/

نوشته ی خیلی خوبی بود ایرن ولی خودت هم میدونی از این غم عمیق تنها کسی که به شدت لذت میبره خودتی؛خودت عزیزم....ما درد مشترکیم

رعنا 26 بهمن 1389 ساعت 08:39

یکی از زیباترین نوشته هایی بود که ازت دیدم
عالی بود
حست زیر پوستمه الان

[ بدون نام ] 26 بهمن 1389 ساعت 11:43

ایرن این روزا حال من دست کمی از حال تو نداره..
اگه یه روزی دلم انقدر گرفته که زبونم بسته شده میام اینجا میبینم تو حرف دلمو گفتی صد بار میخونم پستتو انقدر گریه میکنم تا خالی میشم..بعد ...

دقیقن همینایی که تو گفتی شرح حالم میشه..من مث تو جسارت راحت حرف زدنو ندارم..خوش بحالت..

"حرف‌هایت می‌خورد به دیواره‌های داخلت و بر‌می‌گردد توی خودت" این جملت محشر بود..

هیشکی! 26 بهمن 1389 ساعت 11:43 http://hishkii.blogsky.com

ایرن این روزا حال من دست کمی از حال تو نداره..
اگه یه روزی دلم انقدر گرفته که زبونم بسته شده میام اینجا میبینم تو حرف دلمو گفتی صد بار میخونم پستتو انقدر گریه میکنم تا خالی میشم..بعد ...

دقیقن همینایی که تو گفتی شرح حالم میشه..من مث تو جسارت راحت حرف زدنو ندارم..خوش بحالت..

"حرف‌هایت می‌خورد به دیواره‌های داخلت و بر‌می‌گردد توی خودت" این جملت محشر بود..

نگار 26 بهمن 1389 ساعت 12:29

بی تا راست می گه ... ما به نومیدی خود معتادیم

الهام 26 بهمن 1389 ساعت 13:40 http://tatooreh.blogfa.com

کاش گفتن این دردها می تونست چیزی ازش کم کنه... کاش

خورشید 26 بهمن 1389 ساعت 16:22 http://khorshidejonoob1.blogfa.com


سلام
خوبه که میتونین اینقدر قشنگ حستون رو بگین . کاش من هم میتونستم . ولی خوندمش دلم خنک شد . انگار حرف دلم رو که خودم نمی تونم بگم . گفتین . مرسی

مبارک,بن علی
نوبت سید علی
بار دیگر حماسه ای دیگر رقم خورد!
پیروزی چشمگیر جنبش سبز ملی در 25 بهمن مبارک باد!

مکث 26 بهمن 1389 ساعت 21:46 http://maks1359.blogsky.com

دوستش دارم این نوشته رو اما گه گیجه هاتو نه.نه...

مهر 27 بهمن 1389 ساعت 02:44 http://www.windowsun.wordpress.com

خدا نکند تو اینقدر غمگین باشی ایرن....

سوگند 27 بهمن 1389 ساعت 15:00

نوشته هاتو دوست دارم . مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد