بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

سمفونی غم انگیز مرگ من در یک روز زمستانی

داشتم روی تردمیل می‌دویدم. هوا ابری بود و آسمان کمی نارنجی، از این نارنجی‌های پررنگ دمِ غروب.10 دقیقه مانده بود به پایان نیم ساعت دویدن روزانه‌ام که تشنه‌ام شد.همان طور که می‌دویدم بطری آب را آوردم نزدیک دهانم.جرعه ی اول آب گرم بود و بی‌مزه.جرعه‌ی دوم آمد برود توی گلو که اشتباهی رفت توی نای.همان جا که اکسیژن را با خودش می‌برد توی ریه‌ها.آب رفت توی نای و دیگر اکسیژن نرفت.سرفه کردم.مدام و ممتد.اما انگار که سدی بتونی جلوی نفست را گرفته باشد.نفس نه می‌آمد نه می‌رفت.انگار که توی خلایی باشی با چشم انداز آسمان نارنجی دم غروب.دست‌هایم بطری آب را رها کرده بود و گردنم را محکم گرفته بود.انگار که می‌خواست میان سفیدی عرق کرده و خیسش راهی باز کند برای اکسیژن.آن قدر حواسم رفت پی نفس نکشیدن که پاهایم تعادلش را از دست داد و افتادم.دست‌هایم بی‌هوا دنبال چیزی بودند تا آویزانش شوند.دیر بود اما به گمانم.آن قدر دیر که سرم خورد به دیوار.همان دیوار صورتی رنگ اتاق خواب که سایه‌ام رویش می‌دوید.جمجمه‌ام که بارها امتحانش را پس داده بود این بار طاقت نیاورد و ترک خورد.ترک که می‌گویم یعنی شکافی عمیق و عریض، ‌آن قدر که مغزم از میانش آمد بیرون و برای اولین بار فهمید آسمان نارنجی دم غروب یک روز زمستانی یعنی چه!مغزم پاشیده شد روی دیوار صورتی رنگی که دیگر صورتی نبود، قرمزی بود کم جان با تکه‌های سفید مغز. پاهایم افتاده بود روی تسمه‌ی تردمیل در حالی که صفحه‌ی دیجیتالش نشان می‌داد که 230 کالری کم کرده‌ و نزدیک به 3 کیلومتر دویده‌ام.دست‌هایم هر کدام در یک طرف و چشم‌هایم همین طور باز مانده بود رو به بالکنی که از پشت شیشه هایش آسمان نارنجی رنگ دم غروب زمستانی خودنمایی می‌کرد. و این گونه بود که من مُردم!در یک روز سرد زمستانی و در حالی که هیچ کس خانه نبود. به طرز ناباورانه‌ای زندگیم تمام شد و هیچ کس نفهمید که من از خفگی مُردم و یا از پاشیده شدن مغز بر روی دیوار صورتی رنگ اتاق خواب....