بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

تجریش-راه آهن

ردیف اتوبوس‌های زرد و قرمز و آبی از برابرم عبور می‌کنند.آدم ها برای سوار شدن هم‌دیگر را هل می‌دهند و صدای جیغ و دعوایشان کل میدان را برداشته.من همین طور با دست‌هایم خودم را بغل کرده‌ام و ایستاده‌ام گوشه‌ی ایستگاه و چه ابلهانه منتظر اتوبوسی هستم که در این ساعت از روز کمی خلوت‌تر باشد.لااقل با یک صندلی خالی.چهل و پنج دقیقه‌ای گذشته و آدم‌های دور و برم هی سوار می‌شوند و جای خود را به آدم‌های دیگری می‌دهند.من نمی‌فهمم این همه عجله و دویدن برای چیست؟کلن چه چیزی می‌تواند در انتظار آدم باشد که به خاطرش بخواهی این طور بقیه را هل بدهی...بعد از حدود یک ساعت بالاخره من هم مجبورم سوار یکی از همین اتوبوس‌های شلوغ شوم که عجیب جهان سومی بودنت را همرا با دود غلیظ اگزوز به ته اعماقت می‌فرستد، سوار می‌شوم و مطابق معمول هیچ کدام از صندلی‌ها خالی نیست...برای اولین بار می‌نشینم روی پله‌ی خاکی انتهای اتوبوس..برای اولین بار دیگر نای ایستادن ندارم.آن هم چند ایستگاه.بشمر، از ونک تا منیریه...من همین‌طور نشسته‌ام و منظره‌ی رو به رویم پاهای زن‌ها و دخترهاست.پاهایی با شلوار‌های جین و کبریتی و پارچه‌ای.اداری و اسپرت. کفش پاشنه بلند و کتانی و عروسکی و چکمه‌های بلند ساق‌دار...بر خلاف دختر کبریت فروش من برای دیدن رویاهایم نیازی به روشن کردن کبریت میان این همه تاریکی ندارم.من برای دیدن رویاهایم فقط کافیست که چشمانم را ببندم و در پس زمینه‌ی صدای "امی واینهاوس" بروم به کوچه پس کوچه های قدیمی و کهن یک شهر خلوت و کلاسیک که نمی‌دانم کجاست.شهری با کوچه‌های سنگ‌فرش و خانه‌هایی سفید و آفتاب گیر و پنجره‌هایی چوبی و کرکره‌هایی باریک.شهری با تراس‌های بزرگ و ملحفه‌های سفید و تمیز روی بند رخت، که با باد شور و نیمه خنک دریا به پرواز درمی‌آیند.شهری با آفتاب نیمه‌جان پاییز و آدم‌هایی بیکار که دست در جیب و ولنگارانه تنها قدم می‌زنند.

من همین‌طور می‌توانم میان این همه پا و این همه همهمه و این همه صدای غر و بهانه جویی‌های بی‌انتهای زن‌ها، بر روی این پله‌ی کوچک خاکی رویا ببافم و بگذارم اشک‌ها برای خودشان سرازیر شوند روی مقنعه‌ی سیاه و مانتوی سرمه‌ای اداریم.و به این فکر کنم برای افسرده بودن در یک کشور جهان سومی فقط کافیست روزی دوبار سوار اتوبوس شوی....

نظرات 24 + ارسال نظر
آباندخت 7 اسفند 1389 ساعت 09:24 http://abandokhtar.blogsky.com

با اینکه شاید هزار بار تا حالا تو بی آرتی های ولیعصر نشستم و دقیقا حس تو رو داشتم.. ولی هیچ وقت نتونستم این حس را به قشنگی تو بنویسم... قلمت حرف نداره... تمام پست هاتو میخونم... و لینک شدی

فریق 7 اسفند 1389 ساعت 09:39 http://owl-snowy.blogsky.com

خیلی قشنگ نوشتی ایرن
چه خوب حس رو منتقل می‌کنه

بلندیهای بادگیر 7 اسفند 1389 ساعت 09:41

فقط به یک نقطه در دوردست خیره شده.
در این زمانه نباید به نزدیک خیره شد!

ع.خ 7 اسفند 1389 ساعت 09:43 http://ٌwww.jump.blogsky.com

یه زمان یادمه همه اتوبوسا یه شوفر داشتن که ته اتوبوس میشست و ایستگاهها رو داد میزد.درو باز و بست میکرد و اتوبوس دنده ای بود و من همیشه فک میکردم اون دکمه کنار دنده چی میتونه باشه و تسمه های رنگی روی فرمون راننده که چرک مرد شده بود بد جوری یادمه تو ذوق میزد...همه خوشحال بودیم که تونستیم سوار خط بشیم اما حالا احساس میکنم هرچی به تکنولوژی ما اضافه میشه چون از استاندارد دنیا عقبیم چیزی جز افسوس به ما اضافه نمیکنه و همش میگیم یعنی میشه....!

رعنا 7 اسفند 1389 ساعت 11:05

اتوبوس مترو کلن هر جایی که جمعیت زیاد باشه را در رو نداشته باشی فاجعس
تازگی ها سالن سینمام اینجوری شده یا بغل گوشت ور میزنن یا هی چیز کوفت میکنن

آلن 7 اسفند 1389 ساعت 12:04

لطفن در خط آخر کلمه "مترو" را هم مرقوم بفرمائید.
با تشکر

می دونم تو این حال و هوایی که مدت زیادیه داری نوشتن از خوبی ها و امید اصلا باب میلت نیست . اما هیچ فکر کردی تو همون اتوبوس ممکنه یکی باشه که سر از پا نمی شناسه که به ایستگاه آخر برسه تا . . .

مریم عسگری 7 اسفند 1389 ساعت 14:27

دقیقا با جانم احساس کردم چی می گی. نه فقط هنگام اتوبوس سواری بلکه بیشتر وقت ها بیشتر جاها! تو اداره مزخرف تو خیابون های درب و داغون اراک هرجا که بگی تنها کافیه که بخوام. حتی بدون پس زمینه موسیقی یا بستن چشمها. رویا می بینم با چشم های باز. شهری مثل شهر شهریار آینده یا از اون بهتر مثل سرزمین رودخانه های آبی یا مثل هزار جای دیگه ای که فقط خوندمشون

نگار 7 اسفند 1389 ساعت 14:41

دختر کبریت فروش رو هیچوقت فراموش نمی کنم ... شخصیت داستانی موردعلاقه ی بچگیم بود. عکسهای کتاب هنوز توی ذهنم جاریه. خوراکیها دور درخت کریسمس خیالی ... کبریتهای سوخته دور تن سرد و بهم پیچیده ی دختره روی برف نو ... آره ... اینجا برای افسردگی دلیل زیاد هست اینقدر که دیگه به هیچکدومشون احتیاجی نباشه برای گریه کردن توی کوچه های تاریک ...

مهربان 7 اسفند 1389 ساعت 21:54 http://mehrabanam.blogsky.com

دلم گرفت
برای خودمون...
برای خودمون که معلوم نیست تاکی می تونیم این دود ها رو فرو بدیم و فقط آرزو کنیم
فقط خیال...

boll. Heinrich 8 اسفند 1389 ساعت 00:09

didi foodbalist marofaro khak khordan hala vas khodeshon star shodan
Maha ham fek konam hamine ghaziamon
Enghd khake bus bokhorim
Yeroz miad havapeyma shakhsi bekharim
Be omid an roz

کرگدن 8 اسفند 1389 ساعت 10:04

بیا ایرن :
http://hektor.aminus3.com
برو حالشو ببر !

کرگدن 8 اسفند 1389 ساعت 10:04

رعنا جان
ور زدنی نیس رفنتیه !
یعنی :
ور نمی زنن
ور میرن !!!

سیمین 8 اسفند 1389 ساعت 17:15

واااااااای...
اون ملافه های سفید...اون باد خنک که بوی دریا میده...و اون دختر بچه ای که توی اون کوچه ی سنگفرش شده داره لیلی بازی میکنه...
ایرن...! ندیدمت ولی خیلی دوستت دارم...همیشه بنویس...همیشه!

سیمین 8 اسفند 1389 ساعت 17:16 http://rosoobha.blogsky.com

راستی چقدر تو شبیه زری هستی! نیستی؟

علیرضا 8 اسفند 1389 ساعت 22:12 http://www.avayetorkaman.blogsky.com

هشت شعر جدید گذاشتم

جیرجیرک 9 اسفند 1389 ساعت 00:11

چقدر نزدیک بود !

مهدی پژوم 10 اسفند 1389 ساعت 00:22 http://mahdipejom.blogsky.com

سلام ایرن بانو...
چه قدر دلتنگ تان هست ام...

بلوطی 10 اسفند 1389 ساعت 08:13 http://number13.blogfa.com

اهوم...اتوبوس های اینجا قراضه و بگی نگی خلوتن...من صندلی اخرین ردیف کنار پنجره می شینم هر بار...بعد عذاب نگاه هیز یک ..... تا اخر راه باهامه...که خط خطی کنه رویاهای رنگیمو...
برای افسرده بودن ایرن حتی نفس کشیدن این هوا هم کافیه...
عاشق نوشته هاتم ایران...این روزا حال خوشی ندارم و میونه این همه بوی عید و خرید و امید های واهی نویسی های وبلاگستان ...اینجا می شه توی هوای اشنایی نفس کشید...موفق باشی.

کرگدن 10 اسفند 1389 ساعت 13:58

سلام بر ایرن باستان شناس !
پس چی شد این عکس ما ؟!!

کرگدن 11 اسفند 1389 ساعت 09:50

این سایتو دیدی ایرن ؟ :
http://1x.com

مریم عسگری 11 اسفند 1389 ساعت 10:43

چطوری جهان سومی؟ ایرن سانست بلوار خریدی یا بخرم؟

ایرن 11 اسفند 1389 ساعت 12:38

نخریدم چون ترجمه اش به نظرم خوب نبود.دست نگه داریم شاید با ترجمه های دیگه هم اومد.

الهام 12 اسفند 1389 ساعت 10:37 http://tatooreh.blogfa.com

من درکت می کنم کاملن ایرن جون! آدم با این بی آرتی ها به این سوال فلسفی هم می تواند برسد که
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود.... بععععععله!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد