بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

حباب شیشه!

از صبح نشسته ام و می خوانمت....نمی توانم از کلمات و جملات استادانه ات که پرتابم کرده به نیویورک زمان تو، دل بکنم....تو سال ها پیش مرده ای و من الان که می خوانمت حس می کنم هنوز زنده ای و با آن پیراهن سفید و دامن سبز رنگ نشُسته ات و بدن سه هفته حمام ندیده ات رو به روی من نشسته ای.....حالم را به شدت بد کرده ای و آن غم همیشگی ته وجودم دوباره خودنمایی می کند...همان غمی که شاید باعث شد بروی ته آن حفره ی تاریک زیر زمین و پنجاه تا قرص را با هم ببلعی..... غمی که دلیل ندارد و تو فقط می دانی هست، پذیرفته ای که باشد و حتی خودت  هم تعجب می کنی که چه قدر به وجودش عادت کرده ی!  می خواهی که باشد...از بین نرود...برای همین حتی دم زدن از آن، با دکتر روان پزشک و شوک های ممتد الکتریکی هم از میانش نمی برد...چون می خواهی که باشد!چون شده رفیق همیشگی ات!
تنفس در این هوای مسمومِ حباب شیشه ای دور و برت را دوام نمی آوری....،‌تنفس در حباب شیشه ای....خوب معلوم است که روزی خفه می شوی....حباب شیشه ای هر چه قدر هم که بزرگ باشد...آخرش هوای داخلش تمام می شود...و تو قبل از این که حباب خفه ات کند ....خودت را با گاز کشتی.....
حباب شیشه، خود زندگی نامه نوشت سیلویا پلات، ترجمه گلی امامی، نشر باغ نو، 3000تومان!
"تار عنکبوت ها به نرمی کرم ابریشم صورتم را لمس می کردند.بارانی سیاهم را مثل سایه ی شیرین خودم به دورم پیچیدم.در شیشه ی قرص ها را پیچاندم و تند تند شروع کردم به خوردن قرص هابا قلپ های آب، دانه، دانه، دانه خوردم.
ابتدا اتفاقی نیفتاد ولی به انتهای شیشه که رسیدم نورهای قرمز و آبی جلوی چشمانم نمایان شد.شیشه از دستم لغزید و من افتادم.
موج سکوت رفت، و سنگریزه ها و صدف ها و باقیمانده ی درهم ریخته ی زندگی مرا عریان کرد.بعد در انتهای نقطه ی دید بار دیگر خود را جمع کرد و با یک موج شدید مد، مرا در خواب فرو برد"