بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

فاصله!


دلم برایت تنگ شده!نه!از آن دلتنگی ها که با یک سفر چند روزه و ماندن در کنارت، التیام یابد نیست!دلتنگی ام این بار جنس دیگری دارد، حتی با یک ساعت گریه ی مدام و هق هق خفه ی خشک در کنج تاریک خانه ی دم غروبم هم، دلش به رحم نیامد!

نیاز در کنارت بودن و لمس گرما و بزرگی دستانت بر روی پیشانی تبدارم لحظه ای رهایم نمی کند!مثل آن وقت ها که توی تب می سوختم و شدت لرزم را حتی سه تا پتوی پلنگی هم آروم نمی کرد...آره مثل اون موقع ها که با یه کاسه سوپ داغ می اومدی و کنارم می نشستی و با چشمون نگرانت جوری بهم خیره می شدی که انگار دچار بدترین درد عالمم..ازم می پرسیدی ایرن بهتری؟و دوباره خیره می شدی به دختر مریض کوچکت و زیر لب با خود حرف می زدی(لابد از بد روزگار و بدبختی های پشت هم)و باز لحظه ای بعد:ایرن بهتری؟!

بهت نیاز دارم تا به دور از تموم گرفتاری های لعنتی، فارغ از این سردرد و بدن درد نکبتی، دستای زبرت رو بذاری روی سرم تا بعد از مدت ها بخوابم...خوابی به عمق نگرانی های همیشگی مادرانه ات!