بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

نوستالژی ظهرگاهی!


هفده سال پیش، تو ظهرای بی رمق پاییزی که همه مست خواب سر ظهر بودند و تنها گاه گاهی صدای بازی باد و برگ های پهن نیلوفر باغچه ی حیاط پدربزرگ، سکوت خونه رو می شکست، من گوشه ی اتاق می نشستم و با خودم بازی می کردم...با سایه ی کرکره ی پنجره ی قدی هال خونه ی پدربزرگ سرگرم می شدم و پیش خودم مجسم می کردم که سایه ی رگه های دراز کرکره روی دیوار، مداد و خودکار هستند و من در حال انتخاب و خرید اون ها!گاه از اتاق به حیاط می رفتم و در رو هم پشت خودم نمی بستم..اون وقت بود که صدای شترق بسته شدن در چوبی زهوار در رفته، چرت دم ظهر پدر بزرگ پیر و اخمو و بی حوصله رو پاره می کرد و فریاد "این در رو ببند تخم سگ" تموم خونه رو پر می کرد.....