بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

دست!

مردک ایستاده و زل زده به این ور....چشمانش مریض است...با آن که می تواند در قسمت خودش بایستد...ولی آمده این ور میله و در آن شلوغی بی صاحب اتوبوس، فقط منتظر فرصتی است تا تنش در تماس با گوشه ای از لباس های درهم و برهم زن ها، آتش بگیرد....طعنه و کنایه است که از این طرف بارش می شود...او اما بی توجه از کنار تلخی تمامی اهانت ها می گذرد و دستانش، سرمست از تماس با سرانگشتان زن کناریش، جایی در وسط پاهایش پنهان می شود....حالا صاحب همین دستان سفید و ظریف می شود تجسمی برای خود...ار...ضایی های شبانه اش.....