بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بابا بزرگ شب مرد.صبح که بیدار شدم دیگه نبود و به جاش صدای قرآن کل خونه رو پر کرده بود.مامان گفت بابا بزرگ سکته کرده و توی بیمارستان تو بغل بابا تموم کرده.راحت و آروم.من پقی زدم زیر خنده.بلند بلند می خندیدم.مامانم بشگونم می گرفت و می گفت چرا می خندی؟من اما نمی دونم چرا همیشه شنیدن خبر مرگ آدما برام خنده داره...مامانم پرتم کرد از خونه بیرون و گفت بری مدرسه این جا نباشی بهتره!عصرش که اومدم خونه بابا بزرگ رو خوابونده بودن روی یه نردبوم..همسایه ها اومدن زیر نردبوم رو بگیرند که یهو بابا بزرگ سُر خورد و افتاد تو جوب آب...من نشسته بودم کف کوچه و از شدت خنده دل درد گرفته بودم و به مردمی نگاه می کردم که عاجزانه سعی می کردند خنده هاشون رو میون غریو لا اله الا الله پنهون کنند...