بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

هیولایی به اسم زلزله!!!!!!

می خواهم بگویم من این روزها همش به زلزله فکر می کنم. من تا پیش از این هیچ وقت به زلزله فکر نمی کردم، اما این روزها، هر جا که می روم خودم را در معرضش می بینم...من می ترسم!برایم مهم نیست چه فکری می کنید ولی من از مردن زیر آوار سیمان و گچ و خاک می ترسم.از نمردن هم می ترسم...زنده گیر افتادن زیر آواری از خاک و سنگینی آجرها...من از خفگی می ترسم و این که ناخن هایم از فرط کشیده شدن به حجم خاکی بالای سرم بشکند و صدایم به هیچ کس نرسد.

من هفته هاست دیگر روزنامه نمی خوانم و به سایت های خبری هم سر نمی زنم...من  حتی از رو به رو شدن با کلمه ی زلزله هم می ترسم!از حرف ز هم بیزارم...احساس می کنم ز فقط با خودش کوله باری از خشونت و بی رحمی به همراه دارد...من آن قدر به زلزله فکر می کنم که تقریبا هر شب حداقل در یکی از سکانس های خوابم زلزله می آید...آن قدر فکر می کنم که همین دیشب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم حس کردم تخت دارد جا به جا می شود...

من می ترسم از این که زمینی که همیشه زیر پایم سفت بود و محکم، حالا هر آن ممکن است شکاف بردارد و مرا و تمام کتاب هایم و عشق هایم و دوست داشتنی هایم و آرزوهایم را ظرف یک دقیقه یا حتی کم تر از آن ببلعد.