بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

باشگاه مشت زنی!

 پیرزنه نشسته رو به روم.سیاه، چروک و بی دندون.گونه هاش کاملن فرو رفته.یه کیسه ی پلاستیکی دستشه، توش پرِ نامه است.تو یکی از نامه ها با یه دست خط درشت و ابتدایی خطاب به یکی از همین سازمان های دولتی درب و داغون مسخره نوشته که من فلانی مادر علی رضا بیمار 12 ساله ی دکتر فلانی هستم.پول نداریم داروهاشو بخریم.خیلی شبا گشنه می خوابیم.کمک خواسته بود برا این که پول داروهاشو ازش نگیرن.پشت ترافیک چهار راه ولی عصر همه خواب و خسته و ساکت که یهو پیرزنه داد می زنه پدرسگا! رفتم بهشون میگم من پول ندارم این دارو رو بخرم، با دفترچه میشه 30 هزار تومن..ولی قبول نکردن.صداش بغض داشت.می لرزید.شیشه ی آب معدنیشو باز کرد و ریخت روی خودش.به خانوم بغل دستیش گفت این عصا فروشی رو می بینی کنار خیابون، رفتم واسه شوهرم ازش عصا بخرم میگه 50 هزار تومن.یه مشت زدم تو دهنش.بعد رو کرده به راننده میگه مگه عروس می بری؟ تند برو تا نیومدم یه مشت بزنم تو دهنت.ملت بیکار و بدون سرگرمی هم هر هر می خندند.(حالا من نمی دونم دیدن همچین پیرزنی با اون همه دردِ تو صورتش و اون صدای لرزون و پر از بغض که فریاد می زد تموم تنهایی و بی چاره گی رو کجاش خنده داره!)چهار راه رو که رد می کنیم میگه به دکتره گفتم نمیشه مجانی بدی داروها رو؟گفت نه! منم با همین دستم یه مشت زدم تو دهنش.مردم دوباره می خندند.

یه خانومه میاد پیاده بشه پاش میره رو پای پیرزنه بهش میگه مگه کوری؟ می خوای یه مشت بزنم تو دهنت تا جلوی پاتو ببینی؟مردم دوباره می خندند.

می خوام پیاده شم.رو می کنه بهم میگه مادر داری پیاده میشی بی زحمت یه مشت بزن تو دهن راننده بلکه تند تر بره.پسر عقب افتاده ام خونه تنهاست.می ترسه....