بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شنبه روز خوبی بود!


روز بعدِ مهمونی بد بود.سردرد بود و سنگینی سر، هوا ابری بود و فردا شنبه بود و دوباره شروع احمقانه ی دیگه ای در راه بود و یکیمون هم حالش بد بود و بقیه هم ساکت بودند و محبوب هم می خواست برگرده اصفهان. ساعت 4 بود و ما همه بی حوصله بودیم که ابی گفت بریم محبوب رو برسونیم اصفهان؟ این جوری شد که ساعت هفت 4 نفری راه افتادیم به سمت اصفهان!با سرعت نجومی توی شبِ خنک جاده رفتیم و ساعت 10 شب اصفهان بودیم و خنده های بی نظیر مادر محبوب و عطر گرم کاری پلو به استقبالمون اومدن.ساعت 12 رفتیم سی و سه پل!که توی شب فوق العاده زیباست و آروم و خلوت! نشستیم رو به زاینده رودی که تاریک بود و باغبونی که درخت ها رو آب می داد..چای خوردیم و از سرمای نیمه شب اصفهان لرزیدیم و گفتیم و خندیدیم و فرداش بعد ناهار راهی تهران شدیم، باز هم با سرعت نجومی و جاده ی خلوت اول هفته و صدای بلند ابی....می تونم بگم یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین سفرهای زندگیم بود...

می خوام بگم چه قدر یه پیشنهاد رفتن به سفری ناگهانی و بی برنامه و به ظاهر انجام نشدنی می تونه اول هفته ات رو عوض کنه و بهش رنگ آبی روشن بزنه، می خوام بگم چه قدر خوبه که آدم به کار و مدیر فکر نکنه و بدون چمدون و لباس اضافی و حوله و...بزنه به دل جاده، می خوام بگم چه قدر رفیق خوبه این جور وقتا، که باهاشون بلند بلند تو ماشین ابی بخونی و سرتو بکنی از پنجره بیرون و تموم خستگی های کار و زندگیت رو فریاد بکشی و بسپریشون به عمق ظلمات دوردست کنار جاده....

- عکس را از خودمان در کردیم!