-
آستانهی تحمل
10 بهمن 1389 11:15
یعنی جایی در انتهای لب پایینی، درست در راستترین گوشهی لب، همان جا که لب تمام میشود و به گونهها میرسد.درست همانجا وقتی که لبهی تیز دندانت را بر صورتی گوشتآلودش فشار میدهی، تا بغضت نترکد، تا گریه نکنی.
-
تفکرات تخمی-تخیلی
6 بهمن 1389 15:26
زنگ میزنم آژانسای مسافرتی و هزینهی سفر به پاریس رو میپرسم.پشت تلفن ریلکس و آروم حرف میزنم، حتمن کارمند آژانس در حالی که داره مثل آدم آهنی امکانات سفر رو برام میشمره تو دلش بهم فحش میده و میگه یکی دیگه از همون خرمایههای دزدِ شارلاتان که با پول بابای مایهدار عمه فلانش نمیدونه چه کار کنه. 2475 یورو برای یک...
-
این بازی برنده ندارد!
27 دی 1389 10:00
نمیدانم چرا آدمها مدام به دنبال این هستند که برایت برگِ برنده رو کنند، مدام رکب بزنند، مدام استراتژی بازیشان را مقابلت عوض کنند و یا کلماتِ توی ذهنشان را به گونهای بچینند که بیشترین ضربه را به تو وارد کنند.شاید هم یکی از همین ضربهها برایت حکم ضربه فنی باشد، یا یکی از همان برگ برندهها برای همیشه تو را بازنده...
-
عاشق شدن به وقت پاییز و مردن در زمستان....
26 دی 1389 11:00
این خیابانهای پر از برف و نیمکتهای ساکت و درختان صبور که آرام آرام زیر برف زمستانی خوابیدهاند جان میدهند برای مردن.من مرگ را توی گرمای عرق ریزِ تابستان نمیتوانم تصور کنم!مردن باید توی زمستان باشد زیر یک عالمه برف.میان یک عالمه سپیدی مطلق.باید وقت مرگ بلرزی. دهانت را میان شال گردن رنگیات ها کنی و بخار، شیشههای...
-
60ثانیه!
19 دی 1389 19:08
به چهارراه که رسیدم چراغ سبز شد مثل همیشه، این تنها شانس زندگی من است سبز بودن همیشگیِ چراغ تقاطع فلسطین و انقلاب را میگویم. ما از خیابان رد شدیم ما یعنی من خواهر روحانی با دامن بلند خاکستریش زن با دختری سه چهار ساله در بغل مردِ چاقِ طاس با شلواری کوتاه، جوراب هایی سفید و کیفی قهوهای در دست و سه پسر عجیبِ موفرفری با...
-
روزی برای تو خواهم گفت....
12 دی 1389 20:01
هم سنِ الانِ برادرم که بودم نمیتوانستم بنویسم.جرات نوشتن نداشتم.تنبلی میکردم و جسارت گرفتن قلم را نداشتم.میتوانم بگویم که حتا به خود زحمت فکر کردن و پرورش ایدههای ناب را هم نمیدادم.تمام انشاهایم را خواهرم مینوشت.برای امتحان انشا چند انشا را حفظ میکردم تا از یکی استفاده کنم.خلی دیر فهمیدم که قلم و سپیدی کاغذ تا...
-
و جهان از هر سلامی خالیست....
7 دی 1389 09:50
بوی گند زبالههای چند شب مانده خانه را پر کرده.اول صبح است.یک اول صبح خاکستری و بیخورشید و پر از صدای کلاغ.ساعت 7 است و میدانم که برای رفتن به سرکار دارد دیر میشود.روی کاناپه نشستهام و به خانهی شلوغ و درهم و برهم نگاه میکنم!مامان اگه بود میگفت این چه خونهایه آخه؟سگ میزنه و گربه میرقصه!ظرف های نشستهی توی...
-
شمارش معکوس!
27 آذر 1389 10:46
مرد سیبیلو به من خیره شده من به تصویر بیروحم در شیشهی اتوبوس مرد راننده در هر ایستگاه میایستد میشمرم 20 ثانیه مجریِ رادیو سوال میپرسد شرکت کننده نمیداند فقط 10 ثانیهی دیگر مانده تا باخت تا ایستگاه بعدی که پیاده شوم
-
آی مرگ...کجایی پس؟
22 آذر 1389 21:36
امروز روی آن نیمکت سرد آهنی، رو به آن برگ ریز رویایی باورنکردنی، مقابل عبور تند آدم ها زیر باران دانه درشت پاییزی، تنها چیزی که کم داشتم مرگ بود.این که آرام با آن پالتوی سیاهش بیاید و کنارم بنشیند.دست های بزرگش را دورم حلقه کند و من سرم را بگذارم روی شانه اش، آن قدر بزرگ و قدرتمند که تمام سنگینی دردهای چند ساله ام...
-
[ بدون عنوان ]
22 آذر 1389 20:11
باران اسیدی شانه هایم را با خود برد به خانه میرسم خیس و با سنگینی دستهایت بر روی شانههای نداشتهام
-
[ بدون عنوان ]
22 آذر 1389 20:04
قدمهایم کوچک میشود باران آهسته میشود خیابان تمام میشود خاطرهات اما در آن روز بارانی کنار نیمکت بلوار کشاورز هنوز ادامه دارد....
-
[ بدون عنوان ]
22 آذر 1389 19:52
دلم میخواست امروز وسط خیابان جایی زیر سینهی چپم را با قیچی سوراخ میکردم، رو به آسمان تا میشدم و میگذاشتم باران ببارد روی پوست تنم، تند و ریز و اسیدی..ببارد جایی زیر سینهی چپم که یادت تیر میکشد توی قفسهی سینهام که شاید این باران و حجم اسید آلودهاش حریف تو و انبار خاطره هایت شود...
-
تماس!
21 آذر 1389 13:30
پالتوی خاکستریش روی دستهی مبل جا خوش کرده.پشت پردههای ضخیم خاکستری، زندگی شلوغ و پرهیاهو جریان دارد، این جا اما، در این به اصطلاح خانه، سکوت آزار دهنده است و سنگین..سکوت هم چون مهمانی غریب و ناآشنا روی صندلی لم داده و با سایهی سیاهش بر سرمان سنگینی میکند.شاید بخار چای تنها حرکت ملموس اتاق باشد.میگوید: چیزی بگو!...
-
من از بیست و پنج سالگی نمی ترسم!
17 آذر 1389 08:40
امروز 25 سالم لبریز میشود، پر میشود و من مثل هر روز آمدهام سر کار و پشت این میزی که قهوهای است و بد رنگ نشستهام و به این فکر می کنم که برای 25 سالگیام چه بنویسم؟؟یعنی یک هفته است که دارم فکر میکنم برای امروز چه بنویسم اما هیچ....25 ساله شدم در حالی که پاهایم توان راه رفتن ندارند، در حالی که از تلاش کردن و...
-
سُک سُک....
15 آذر 1389 12:43
گمان می کردم این بار هم بازی ست درست مثل بچگی ها که من چشم می گذاشتم و تو همان نزدیکی ها قایم می شدی و همیشه آستین آبی پیراهن ات را نشانم می دادی تا زود پیدا شوی تا همیشه برنده باشم نمی دانستم این بار که چشم بگذارم تا 20 نشمرده چمدانت را بسته ای و به 30 نرسیده کفش و بارانی و کلاه پوشیده ای به 50 که برسم کلید خانه را...
-
[ بدون عنوان ]
10 آذر 1389 09:26
من هنوز درک نمی کنم این حس احمقانه ی انتقام را که آتشش بعد از 8 سال می تواند زنی را به دار بکشد.حال خوبی ندارم...من از اعدام و طناب دار که می پیچد دور منحنی گردن زنی که می توانست با سپیدیش مردی را از خود بی خود کند، بیزارم.از مرگ در سرمای سیاه سربی تهران به ساعت 5 صبح....شهلا جاهد اعدام شد و من هنوز این منطق بی منطق...
-
[ بدون عنوان ]
6 آذر 1389 20:16
آلیسِ تیم برتون خره!یه احمق بی شعور به تمام معنا که حاضر شد از درخشش سبز غمناک معصومانه ی چشم های مرد کلاهدوز بگذره و برگرده به دنیای واقعی...چه طور ندید اون همه عشق و خواهش رو توی اون چشم های درشت و غمناک...من از آلیسِ تیم برتون خرترم..چون الان یه ساعته که نشستم و دارم های های برا تنهایی مرد کلاهدوز گریه می کنم...
-
ما با هم مهربان نیستیم!
2 آذر 1389 11:53
توی اتوبوس واحد بیش از هر زمان دیگری از آدم ها ناامید می شوم و این دست خودم نیست...نگاه های زن های دور و برم پر از کینه، حسادت، فخر، تنفر، عصبانیت و خشمی است بی دلیل...زن ها به هم طعنه می زنند، هم دیگر را زیر آتش رگبار فحش های مدامشان له می کنند و سر هر چیز کوچکی دعوا می کنند حتا باز یا بسته ماندن پنجره! ما با هم...
-
چ مثل...
25 آبان 1389 18:27
چ مثل چادر سیاه مامان که با دستم محکم بگیرمش تا مطمئن باشم هیچ گاه گم نخواهم شد....
-
ت مثل تاریکی...
24 آبان 1389 11:24
تاریکی یعنی نگاهت را پشت چشم بند سیاهِ چرک مُردِ چشم بند پنهان کنند و هنوز گوش هایت صدای ماشه را نشنیده گرمای گزنده ی گلوله وجودت را داغ کند...
-
ت مثل تاریکی...
23 آبان 1389 10:35
تاریکی یعنی زیر پتو، در گرگ و میش سرد روزهای زمستانی که درون خودت مچاله شوی،بی اعتنا به ازدحام درهم زندگی پشت در حیاط خانه...
-
ایستگاه فاطمی
22 آبان 1389 10:49
سرم را تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس.آن سوی خیابان ماشین ها سریع و پر شتاب عبور می کنند!دخترک با قدی به نسبت کوتاه و مقنعه ای مشکی و خیلی بلند، عینک قاب فلزی گرد بر روی چشم ها و یک جعبه ی سه تار در دست، از خیابان عبور می کند!راننده ی پراید محکم می زند روی ترمز و در چند میلی متری دختر توقف می کند،دخترک بر می گردد سمت...
-
تجریش-راه آهن
19 آبان 1389 13:30
دختره نشسته ته اتوبوس.روی یکی از 5 صندلی ردیف آخر که روی موتوره و همیشه هم داغه!موهاش اون قدر مشکیه که صورتش کنار اون همه سیاهی، بیشتر شبیه به یه ماسک گچیه!یه کاپشن بادی و بزرگ صورتی تنشه و جوراب های راه راه مشکی و زرد که میون کفش های پاشنه بلند سفید براق خودنمایی می کنن!یه کیسه فریزر دستشه توش پرِ لوازم آرایشه!پر از...
-
خاطره زن کوچه های شهر....
16 آبان 1389 14:32
ای کاش می شد خاطره های آدم ها را مثل پنبه زد. یعنی یک آدم هایی بودند مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند توی کوچه پس کوچه هایِ سر ظهرِ خلوتِ شهر و دستشان را می گذاشتند کنار دهانشان و داد می زدند: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی خاطره می زنیم!آآآآآآآآآآآآآآآآآی نوستال می زنیم!بعد تو صدایشان می کردی می آمدند توی حیاط، لب...
-
گاهِ رفتن...
12 آبان 1389 19:00
وقتی می روی حواست باشد که زمستان باشد تا تقسیم کنم بی پناهی سرد دست هایم را با گرمای کوچک جیب های خالی ام و محو کند از مقابل چشمانم جاپای رفتنت را دیوار مات بخار بر شیشه های عینکم...
-
[ بدون عنوان ]
10 آبان 1389 21:51
از امیر آباد تا انقلاب رو پیاده اومدم، با همین کمر آسیب دیده و پاهایی که درست یاری نمی کنند، نرم و آهسته و هدفون در گوش و سویشرت بر تن و کلاه بر سر و کوله بر پشت و دست ها در جیب..با همین آل استارهای پاره که چه مهربانانه به استقبال آب چاله های تهران می رفتند و جوراب های یک سر خیس. خیس درست مثل آن موقع ها که آب از درز...
-
۲
8 آبان 1389 23:08
یک روزهایی هم می شود مثل این چند روز که دستت را می گذاری روی علامت تکرار و فروغ مدام در گوشَت می خواند!این جور می شود که بارها روز اول دی ماه را به ۸ آبان پیوند می دهی و با چشم های خالیت میان هیاهوی خواب آلود صبحگاهی شهر به دنبال نجات دهنده ای می گردی که سال هاست در تاریکی گور خوابیده است.
-
۱
5 آبان 1389 23:10
یک روزهایی هم می شود مثل امروز که حوصله ی هیچ کاری نداری حتا برگشتن به حریم امن چاردیواری خانه ات را..این جور می شود که می ایستی کنار نیمکت ایستگاه و خودت را بغل می کنی و خیره می شوی به رفت و آمد دیوانه وار آدم ها و پر و خالی شدن مدام اتوبوس ها....
-
نیویورک گردی به شیوه ی جیم جارموش!
4 آبان 1389 09:13
اگه یه روز برم نیویورک اولین کاری که می کنم اینه که میرم تو یکی از این بارای نیمه تاریک و خلوتشون، از اینا که یکی نشسته پشت پیانوی فکستنیش و غمگین ترین آهنگش رو می زنه...از اینایی که میشینی کنار بار و هی سفارش میدی، هی سفارش میدی...هی دور و بریات رو مهمون می کنی، هی مست تر میشی، هی داغ تر و گیج تر میشی، بعد با جیب...
-
سرزمین گوجه های سبز
3 آبان 1389 11:30
"وقتی لب فرو می بندیم و سخنی نمی گوییم، غیر قابل تحمل می شویم و آن گاه که زبان می گشاییم، از خود دلقکی می سازیم." این اولین و آخرین جملات کتاب سرزمین گوجه های سبز نوشته ی هرتا مولر نویسنده ی رومانیایی برنده ی جایزه ی نوبله. اوایل کتاب خوندش به شدت سخت و کند پیش میره و هر چی که جلوتر میری و با لحن نویسنده و...