-
شبی عالی برای سفر به چین
2 آبان 1389 14:43
شبی عالی برای سفر به چین نوشته ی دیوید گیلمور. اولش به خاطر تشابه اسمی با دیوید گیلمور گیتاریست و خواننده پینک فلوید،خریدمش.بعد فهمیدم که اون نیست.کتاب در مورد رومن مجری یه برنامه ی تلویزیونی معروفه که توش با آدمای مشهور مصاحبه می کنه و روایت به نسبت هولناک و عجیب مفقود شدن پسرش. اوایل کتاب خوب پیش میره، ولی بعد از گم...
-
یک ماجرای عشقی کلاسیک!
1 آبان 1389 15:25
دلم یک ماجرای عشقی کلاسیک می خواهد...از این عشق های به سبک قرن هجده رمان های فرانسه و روسیه و انگلیس، از این دخترهایی که توی یک خانه ی اشرافی معلم سرخانه می شوند و دلشان را می بازند به آقای خانه...از این آقاهای مغرور و به ظاهر بد اخلاق که ته دلش برایت غنج می رود ولی به رویت نمی آورد تا آخر سر توی یک روز بارانی که رفته...
-
پاییز پرتقالی
28 مهر 1389 10:58
بیا بنشینیم روی همین نیمکت چوبی و از پنجره ی قدیمی بخار گرفته به بارش تند و یک ریز باران نگاه کنیم و پرتقال های آبدارمان را پوست بکنیم و همین جور که بوی تند و نارنجی پرتقال مشاممان را پر می کند بدن های خسته مان را بسپاریم به گرمای رخوت انگیز خانه...خانه یعنی جایی که من و تو نشسته باشیم روی نیمکت چوبی آشپزخانه اش، در...
-
ما همه خوبیم!!!
27 مهر 1389 23:06
ایستاده ام کنار خیابان...ماشین نیست...اتوبوس ها شلوغ و پر از آدم...سنگینی ام را از این پا به پای دیگر می اندازم، مدام و بی وقفه که ناگهان درد تیر می کشد توی کمرم...می دانم که رنگ از چهره ام پریده و لرزان پاهایم را محکم می فشارم کف خیابان تا کمی از فشار درد کم کنم!دردی که هر بار می خواهد به یادم بیاورد که زنده ام..که...
-
[ بدون عنوان ]
26 مهر 1389 12:57
من هنوز شوکه ام و کمی هیجان زده..از چند میلی متری مرگ عبور کرده ایم و من هنوز دست هایم را می کشم روی صورتم و خودم را لمس می کنم تا مطمئن شوم که زنده ام!که زنده ایم.تمام ما هفت نفر!
-
شنبه روز خوبی بود!
21 مهر 1389 17:16
روز بعدِ مهمونی بد بود.سردرد بود و سنگینی سر، هوا ابری بود و فردا شنبه بود و دوباره شروع احمقانه ی دیگه ای در راه بود و یکیمون هم حالش بد بود و بقیه هم ساکت بودند و محبوب هم می خواست برگرده اصفهان. ساعت 4 بود و ما همه بی حوصله بودیم که ابی گفت بریم محبوب رو برسونیم اصفهان؟ این جوری شد که ساعت هفت 4 نفری راه افتادیم به...
-
تخیلات دریایی یک کارمند پشت میز نشین!
20 مهر 1389 15:31
برا یه کار اداری زنگ زدم به یکی.طرف کاپیتان کشتیه.بهش میگم بد موقع مزاحم نشدم که؟با یه صدای جذاب و آمرانه میگه نه عزیز من، فقط من الان رو عرشه ی کشتی ام!ببخشید اگه قطع و وصل میشه!همچین میگه عرشه ی کشتی که انگاری مثل من نشسته باشه پشت یه میز بدقواره ی بد رنگ. بعد من همین جوری که نشستم دارم به صدای خش دارش گوش میدم...
-
برف پاک کن های عاشق!
20 مهر 1389 01:06
آی آدمایی که الان تو اتوبانای خیس و بارون خورده ی تهران شیشه ی ماشیناتونو داده بودین بالا! نترسین! از باد خنک و بارون خیس و شبزده ی پاییز نترسین! شیشه ی ماشینتونو بدین پایین اون قدر که باد روسریتونو ببره موهاتونو پریشون کنه آتیش سیگارتونو شعله ور کنه آهنگی رو که دوست دارین گوش بدین با صدای زیاد خودتونم باهاش داد بزنین...
-
[ بدون عنوان ]
19 مهر 1389 10:44
دلم جایی میان خطوط سفید وسط جاده جا مانده....
-
شب بیدار نگه دار جاده ها!
13 مهر 1389 12:56
دلم می خواست یک شغلی داشتم که بهش می گفتن شب بیدار نگه دار جاده ها!که یک مقوا می انداختم دور گردنم با همین عنوان..درشت با یک ماژیک شب رنگ که توی سیاهی غلیظ شب خوانده شود.می ایستادم کنار جاده ها تا آن هایی که تنها مسافرت می کنند و از هجوم ناگهانی خواب پشت فرمان ماشین می ترسند، یا رانند های اتوبوسی که تمام مسافرهای خسته...
-
خداحافظ کسالت صبحگاهی!
11 مهر 1389 13:28
صبح ها ساعت که زنگ می زند چیزی در من فرو می ریزد.چشم های خواب آلودم میلی به بیدار شدن ندارد و نوک انگشتان پاهایم خودشان را زیر پتوی آبی و خنکم پنهان می کنند!بدن کرخت و بی حالم را از روی تخت می کشانم بیرون و سعی می کنم به دیوار و در نخورم!چشمانم تقربین دارند خواب دم صبح را دنبال می کنند!تمام تلاشم این است که به تخت و...
-
نقاب!
10 مهر 1389 13:00
زن ها همیشه تنهان!با فکر و خیالاتشون، با آرزوهاشون، با انتظارات ابدیشون برای رسیدن شاهزاده ی سوار بر اسبی که حتمن یه جایی میونه ی راه پای اسبش شکسته و هیچ وقت نمیاد!با مریضی هاشون!با درداشون!زن ها همیشه تنها می مونند!با غده های بدخیم سرطانی که هم چون دستان کاوشگر و داغ یک مرد اونا رو در آغوش می کشه!سینه های خوش فرم...
-
[ بدون عنوان ]
9 مهر 1389 02:26
من هیچ وقت خط چشم نمی کشیدم.نه ریمل و نه حتا مداد.چند روز پیش برای اولین بار که مداد سیاه رو کشیدم زیر چشمام از خودم خوشم اومد.حالا هی دوست دارم برام مهمون بیاد، هی برم مهمونی، هی به یه بهونه ای برم بیرون و پای چشمامو سیاه کنم!خوشم میاد وقتی می ایستم جلوی آینه و آروم و با احتیاط سیاهی مداد رو می لغزونم پای چشمام.خوشم...
-
[ بدون عنوان ]
9 مهر 1389 02:19
شبای جمعه رو دوست دارم چون می تونم به خودم کلی حال بدم و مسواک نزنم.صورتم رو هم با صابون نشورم و همین جوری با ته مونده ی آرایشم بخوابم!
-
مرگ نور
6 مهر 1389 12:55
کتاب مرگ نور نوشته ی طاهر بن جلون از زبان یک زندانی سیاسی روایت می شه که مدت 18 سال در زندان تازمامارت حبس بوده.تازمامارت یه زندان سیاسی و مخفی در جنوب شرقی مراکشه که پس از شکست دومین کودتا علیه سلطان حسن دوم ساخته میشه.سلول های این زندان کاملن زیرِ زمین ساخته شده بوده. با سقف های کوتاه به طوری که زندانی ها مجبور...
-
این روزها
4 مهر 1389 18:40
این روزها ذهنم خوابش می آید. فکرم رخوتش می آید. بدنم کش می آید. پاهایم ایستادنش می آید. دهانم خمیازه اش می آید. چشمانم گریه اش می آید. دستانم به نوشتن تنبلی اش می آید. زندگی ام خیالِ مرگش می آید. شده ام مثل گربه های تنبل کوچه پس کوچه های منیریه...
-
این روزها
4 مهر 1389 18:33
این روزها کفش های آل استار پاره ی بنفشم نفس های آخر را می کشند...باران نزدیک است....
-
این روزها
4 مهر 1389 18:32
این روزها غروب های تهران سنگینی اش برابری می کند با بغض حجیم گلویم...
-
عصر جمعه
3 مهر 1389 15:39
نشسته ای رو به رویم لیوان بزرگ چای را می آوری بالا جایی نزدیک لب هایت فوت می کنی بخار می آید بالا می نشیند روی شیشه های عینکت چشم هایت تار می شود محو می شود می خندی لیوان چایی ام را می آورم بالا جایی نزدیک لب هایم فوت می کنم شیشه های عینکم بخار می کند خنده ات محو می شود تار می شود می خندم
-
ایران دخت جان تولدت مبارک!
31 شهریور 1389 15:49
صبح که اومدم سر کار یه سبد بزرگ گل روی میزم بود. چهار تا گل آفتابگردون با زردی درخشنده ی صبحگاهی. توی سبد یه کارت بود: تولدت مبارک...و من با این حواس پریشون دوباره توی زمان گم شدم.الان تابستونه یا پاییز؟شهریور باشد به گمانم نه آذر؟سردرگم میون تاریخ های تقویم دست و پا می زنم که تازه به خاطر می آورم دیروز 30 شهریور بود...
-
باشگاه مشت زنی!
30 شهریور 1389 23:04
پیرزنه نشسته رو به روم.سیاه، چروک و بی دندون.گونه هاش کاملن فرو رفته.یه کیسه ی پلاستیکی دستشه، توش پرِ نامه است.تو یکی از نامه ها با یه دست خط درشت و ابتدایی خطاب به یکی از همین سازمان های دولتی درب و داغون مسخره نوشته که من فلانی مادر علی رضا بیمار 12 ساله ی دکتر فلانی هستم.پول نداریم داروهاشو بخریم.خیلی شبا گشنه می...
-
۶
29 شهریور 1389 12:59
مرد همسایه بی محابا می زند.پسر، دست های تپل و چاقش را حایل سرش می کند.پدر، پسر بچه را زیر بار کلمات خشمناکش له می کند. پسر دستش را که بر می دارد توی چشم هایش خالی ست....
-
هوای تازه4
27 شهریور 1389 23:12
پسره لاغر بود و استخوونی...موهاش نامنظم ریخته بود..بعضی جاها سیاه بود و بعضی جاها کاملن خالی و سفید...آب دهانش آویزوون بود..دوازده سیزده سالی سن داشت..زن ها پچ پچ می کردند و غر می زدند که این پسره فرق خوب و بد رو می دونه برا چی آوردنش تو؟مادرش در حالی که تن پسرک رو کیسه می کشید و عرق از چهار گوشه ی بدنش روون بود داد...
-
هوای تازه3
27 شهریور 1389 23:09
بهش می گفتن زن اوستا..گنده بود و سیاه و بدون حتا ذره ای زنانگی...دور دست های به شدت چاقش ردیف النگوهای عریض و زرد خودنمایی می کرد.چکمه های سیاه لاستیکی می پوشید و می اومد تو حموم و با یه میله ی آهنی که سرش خمیده بود موهای دراز و در هم پیچیده ی زن ها رو که رفته بود تو راه آب و راه رو بسته بود می کشید بیرون...عق می زد و...
-
هوای تازه2
27 شهریور 1389 23:01
اومدم حموم.حموم کوچیکه و پر از بخار.نفس ندارم.حال شستن خودم رو هم ندارم.همین جوری نشستم زیر دوش آب گرم و خودم رو با نوستالژی های احمقانه ام به باد میدم. با مامان می رفتیم حموم عمومی. یه جای شلوغ و پر ازدحام و کثیف با بدن های چرک و چاق که به هم ساییده می شدند و بوی عرق تن های هنوز آب نخورده که حالِت رو دگرگون می کرد.کف...
-
هوای تازه
27 شهریور 1389 23:00
دلم می خواد با یه کیسه بیفتم به جون خاطره هام، به جون گذشته ام..هی آب داغ بریزم روش..خیس بخوره، آبیِ زبر کیسه رو بکشم روی این گند و کثافتا و چرکا که فیتلیه فیتیله بیان بیرون، که جونم تازه بشه، که پوست جدید دربیاره، سلول های مرده و سرطانی رو بریزمشون دور تا روزنه های ذهنم نفس بکشه...
-
شترِ طناز!
27 شهریور 1389 12:16
میگن ملافه من یاد شتر می افتم عین همون شتری که رو فندک بابا بود از این فندک باحالا که درشو باز می کنی روشن میشه یه شتر قهوه ای رو زمینه ی نارنجی بچه بودم صُبای جمعه مامان ملافه ها رو می شست ما خواب آلو رو دُشکامون غلت می زدیم مامان ملافه ها رو درمی آورد و حرف می زد با خودش با ما با ملافه ها با دشکا ما خوابمون می اومد...
-
دشمن در سنگرِ!
26 شهریور 1389 13:00
دیشب خواب آرزو رو دیدم.همون جور کوچیک و ریزه و پریده رنگ.توی حیاط مدرسه ایستاده بودیم.زنگ تفریح بود.آرزو کنج دیوار چسبیده بود و چشماش به جایی نامعلوم خیره بود.من با تمام خباثت بچگانه ام می رفتم سمتش و می گفتم آرزو می دونی قراره این جا جنگ بشه..می دونی عراقیا دارن میان این طرف.آرزو جنگ زده بود.از اهواز اومده بودن شهر...
-
ببخشید آقا ساعت هست خدمتتون؟
24 شهریور 1389 11:02
یکی پیدا نمیشه باش قرار بذاریم بدقول باشه یه ساعت دیر بیاد سر قرار ما هم که خوش قول زود بریم سر قرار بعد کنار خیابون هی منتظر شیم هی به ساعتمون نیگا کنیم هی به آدما که رد میشن نیگا کنیم هی بشینیم براشون قصه ببافیم هی فکر کنیم یعنی این آقاهه کجا داره میره این خانومه با کی قرار داره ای پسره کجا زندگی می کنه این پیرمرده...
-
اتوبوس مریض...
23 شهریور 1389 13:25
نشستم تو اتوبوس روی این صندلیای توسی که روکشش پاره شده ابراش زده بیرون و صدای تلق تولوق میده سرم درد می کنه گردنم سنگینه می خوام بالا بیارم یه پیرزنه نشسته بغل دستم چادری با عینک ذره بینی با یه صورت خشک و سنگی چروکیده یه کم بالا و پایین می کنم و بهش میگم می تونم سرمو بذارم رو شونتون نیگام می کنه بعد دستشو می کنه تو...